سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

رمز گشودی سر دل..

رمز گشودی سر دل، ساعت دل، ساحت دل
خواب نمودی و مرا بار زدی بابت دل


سخت و خوش و شرّ و نکو، این همه را کوی به کو
کار کن و هیچ مگو، هیچ مجو راحت دل


غمزدگان را بهل و سوی خوشان هلهله کن
گام نخستین بزن و دم مزن از غایت دل


این سفر خامشی و از همه عالم زدگی
بُر زدن بی‌همگی تا به سر قامت دل


آه که خامی مکنی، حسن‌ختامی مکنی
بر تو که عامی مکنی، جان تو و طاعت دل


نوقدمی دوش مرا خطبه‌ی پیرانه سرود
ساعت می بود و مرا آینگی عادت دل


حلمی از این باد گران هیچ نماند به جز آن
جام دلیرانه کِش و ساده کن این غارت دل

رمز گشودی سر دل، ساعت دل، ساحت دل | غزلیات حلمی

۰

سرگشته و حیرانم زین بازی..

سرگشته و حیرانم زین بازی جان‌فرسا
پیدا و کرانم نیست زین عشق کران‌فرسا
 
سامان خراباتی در چشم تو می‌بینم
پیمانه لبالب ده ای جان جهان‌فرسا
 
ساقی چو تویی باید تا مست ز پا افتد
افتانم و خیزانم زین جام نهان‌فرسا
 
تا تاج دهی جان را تاراج دهی جان را
ما باج خراباتیم ای تیر کمان‌فرسا
 
راهیست که سامانش بیکاری و بیماری‌ست
ما کار نمی‌جوییم ای کار امان‌فرسا
 
زین دام رهایی نیست، جز راه تو راهی نیست
ما قسمت صیّادیم زین صید روان‌فرسا
 
تا باد بهار آورد طوفان همه گل‌ها برد
چون باد وزیمان هی هی باد خزان‌فرسا
   
حلمی که به پیمانه جان بست و ز جان افتاد
بادا که به پا خیزد زان سود زیان‌فرسا

سرگشته و حیرانم زین بازی جان‌فرسا | غزلیات حلمی

۰

آن روح بازیگر..

آن روح بازیگر صد روی دل دارد
یک بو چه می‌جویی؟ صد بوی دل دارد
 
در هر نهانخانه صد ساز بنوازد
هر صوت جادوییش صد سوی دل دارد
 
با مطرب و باده آوازه‌خوان هر دم
در رقص بی‌خویشان هوهوی دل دارد
 
سوی نهان گیرد، سرّ نهان گوید
بازوی جان‌پرداز، زانوی دل دارد
 
با زهد ظاهربین صد نرد می‌بازد
چشمان دریایی، ابروی دل دارد
 
با پهلوانان هم سرپنجه بندازد
زیرا که با ایشان پهلوی دل دارد
 
شاهان بی‌تقوا با وی نه بستیزند
زیرا دو صد برج و باروی دل دارد
 
از کار بی‌کاران صد گلسِتان چیند
هم او که انواع جادوی دل دارد
  
حلمی که رویین شد از تیر بدخواهان 
صد شه به دربانی در کوی دل دارد
 

آن روح بازیگر صد روی دل دارد | غزلیات حلمی

گشودن دیوان غزلیات حلمی

۰

وقت شب، سوسوی دم..

وقت شب، سوسوی دم، در کوی بی‌سوی عدم
چاره شد کار خوشان در هشتِ ابروی عدم


شد سزا را ناسزا، هم ناسزا را صد سزا
هی‌هی چوب ددان شد نیست با هوی عدم


ای خوشان با ناخوشان! امشب شب پرواکُشان
شیر وحشی رام بین با بوس آهوی عدم


های من در نای می در گردش یاسای می
خواب بُد مستی و در رویا بشد کوی عدم


مست، بیدار آمد و زاهد نه لیکن این پلشت
بی شریعت نوش باید جام دل‌شوی عدم


حضرت وقت خودم در وقت نابرپای دل
ملحدانه وصل با حق من خداجوی عدم


حلمی از اسرار حق زان توش و زاد ماه گفت
با مسیحان، شام دل، در برج و باروی عدم

وقت شب، سوسوی دم، در کوی بی‌سوی عدم | غزلیات حلمی

۰

ز چرخ کهنه عاقبت رهایی‌ات میسّر است

ز چرخ کهنه عاقبت رهایی‌ات میسّر است
نگاه کن که ظلمت شبانه رو به آخر است
 
سریر جاودانگی بر آ که تکیه بر زنی
صبور بوده‌ای، کنون ستاره‌ی تو بر سر است
 
خیال شک برون شده ز تخته‌بند کالبد
به خامشی چو رسته‌ای یقین تازه در بر است
 
تو شکر کن خدای را که بانگ فتح بشنوی
طنین رستگاری‌ات ز سوز و ساز باور است
 
سفیر روح را نگر ز شش کران بیکران
که صوت عاشقانه‌اش چه سان نشاط‌آور است
 
بخند و خوش نشین دگر که آسمان تازه‌ات
ورای چرخ کهنه‌ی هزار پرّ بی‌پر است 
  
الا تو حلمی غریب که مرگ ها سزیده‌ای
بیا که حکم وصل نو کنون به دست داور است

ز چرخ کهنه عاقبت رهایی‌ات میسّر است | غزلیات حلمی

۱

به کار واژه‌پردازی نباشد شعر، می‌دانی

به کار واژه‌پردازی نباشد شعر، می‌دانی | غزلیات حلمی

به کار واژه‌پردازی نباشد شعر، می‌دانی
فقط عشق است در میدان، کلام عشق می‌خوانی
 
درون جان ویرانت هنوز ار مانده دانگی نور
بخوان این خطّ جادوگر ز شعر ناب ایرانی
 
شب میخانه رخشان است، بیا تا جام برگیریم
رهایت سازد این جرعه تو را ز اقران تحتانی
 
چه از ارکان بی‌جان طبیعت جلوه می‌خواهی؟
سرشت باده پیدا کن که پیراهن بدرّانی
 
سر پیمانه سویت شد که دیگر وقت رسوایی‌ست
بکش پس پیشتر هویی که یارت آید او آنی
 
سوی این مردم خفته که جز مردن نمی‌دانند
تو بذر زندگی افشان ز باغ روح یزدانی
 
الا ای جام دیرینه کجا آن ساقی سرخوش
کز آواز بلورینش دل ما را بپرّانی
  
شه نادیده فرماید که حلمی دیده آذین کن
که شب سوی تو می‌گیرد دلارامت به پنهانی

۰

ای گوش! رند شو! صوتی بر آمده

ای گوش! رند شو! صوتی بر آمده
بشنو نوای تیز! دُوری سر آمده
 
از گام و برکت اکسیر جام نو
صد جم زیارت این گوهر آمده
 
آخر ز گردش این جام باستان
جانان‌خداوشی بر منبر آمده
 
بر تکیه داده چشم، بر گوشه داده دل
این جان تازه‌ای کز محشر آمده
 
درویش! راست کن آن نون انزوا!
لالای رستخیز از مصدر آمده
 
ای دل! برون! برون! زان کنج بی نوا
دلدار بخت نو خنیاگر آمده 
 
جانی نو و دلی وینک زمان نو
آنی نو از دل این لشکر آمده
 
ساحل که دور بود از طالعش افق
اینک به صد افق از محضر آمده
 
جان چیست؟ نام نو، جانان چه؟ جام نو
آن باده‌ی کهن هم نوتر آمده
  
حلمی! بهوش باش! حالی که ماه نو
در جلوه‌ای دگر بر منظر آمده

ای گوش! رند شو! صوتی بر آمده | غزلیات حلمی

۰

پشت سکّانم..

پشت سکّانم، مرا واگیر کن
خلقت از طرز بیانم سیر کن

بخت سرخوش، جان سرکش، جام پُر
این همه چون شعله‌ها تکثیر کن

من سراپای وجودم عشق شد
تو چنین کردی و خود تدبیر کن

ساز، خود آورده‌ای، مضراب زن!
این قلم خود ساختی، تقریر کن!

زیر و رویم را چو خود افراشتی
پس تو خود این زیر و رو تصویر کن

رو اگر در خاک هم، توفیر نیست
ذات را در خلق، عالمگیر کن

چون قلم در دست حلمی نور شد
آن جهان در این جهان تحریر کن
پشت سکّانم، مرا واگیر کن | غزلیات حلمی

۰

اگر دلانه بنگری جهان به اختیار توست

اگر دلانه بنگری جهان به اختیار توست
به عشق اقتدا کن و برو که کار کار توست

دلا نگار بی سبب ز طالعت گذر نکرد 
نهان به نظم و روشنی و بخت سعد یار توست

ز پنج پرده خواب خویش گذر نما و روح شو
مکن تو کار دیگری که عشق کار و بار توست

کجا توان به عقل دد به آسمان عشق رفت
اگرچه سرخ باشد او، به هر دمی شکار توست

پیاله‌ها کشم شبان به منزل شیوخ شهر
به اذن باده شیخ نیز به کار انتشار توست

تمام مُلک خویش را شبانه بانگ می‌زنم 
بیا که امّتی ز جان کنون به انتظار توست

پسند و ناپسند خلق به خود مگیر حلمیا
شبان عشق گویدت که عشق بی‌قرار توست
اگر دلانه بنگری جهان به اختیار توست | غزلیات حلمی
۰

درون دلم عکس دلدارهاست

درون دلم عکس دلدارهاست
برون بنگرم صحن دیدارهاست

به سان کُهی دامن‌اشکسته‌ام
سراسر تنم رهن گلزارهاست

سراغم ز جان صراحی بگیر
به وقتی که تسلیم هشیارهاست

ختن‌آهوی شب به محفل رسید
زبانش خوش از سرّ جُیبارهاست

غزل، ماه بسرود و حلمی نوشت
قلم دست بی‌دست بیدارهاست

درون دلم عکس دلدارهاست | غزلیات حلمی

۰

حال خرابت از دم دانش و دین بشریست

حال خرابت از دم دانش و دین بشریست
از من خواب‌مانده و این نفس بی‌خبریست
 
ورد زبان شد عشق عشق، سوز دلی کجا کجا
پرده برون چه نقش‌نقش، وه که درون بی‌ثمریست
 
گفت تو را هزار بار نقش برون چه کار کار
چشم ببند و روح شو، نقش درون حور و پریست
 
آه از این جماعت گرد پیاله تشنگان
دست فشان و مست شو، رو که درون تو دریست
 
خواب شبانه راست بود، دوش پیاله‌ای بگفت
مذهب ماست مستی و هر چه به غیر کافریست
 
عشق چو لفظ هرز شد بر لب و جان یاوه‌گو
یاوه طلای ناب گشت، بین که هماره مشتریست
 
کعبه‌ی ماست جان او، قصّه‌ی ماست آن او
آن نهفته از نظر از همه نقل‌ها بریست
 
باده به جام توست هی، هی دم این و آن مرو
راه تو راست راه توست، وه که به جز تو نیست نیست

بانگ می است حلمیا، سوی نهان شتاب کن
حیّ علی الصّلاة دل بر زده‌اند چاره چیست

حال خرابت از دم دانش و دین بشریست | غزلیات حلمی

۰

عشق دمی صامت است، می‌وزدت هیچ‌وار

عشق دمی صامت است، می‌وزدت هیچ‌وار
در شب طوفانی‌ات ساده کن این کار و بار
 
شعله‌کشان مستِ مست، نیست شو زان هستِ هست
ریشه بسوزان برو خاک شو زان خاکسار
 
عشق شفا می‌دهد زین همه دیوانگیت
رنج فنا می‌شود از دم آن مشکبار
 
قلک آگاهی خاک و فلک در شکن
روح شو پرواز کن زین خرک مرگبار
 
راحت جانان طلب، غیب شو پنهان طلب
هو بزن و نعره کش، گنج شهانی بیار
 
رحمت حق می‌رسد، نور فلق می‌رسد
عاشق و دیوانه‌وار بذر جهانی بکار
 
خمره بیار و ببر سکّه و گنج شراب
نوش کن و جام زن، یک نه هزاران هزار
  
حلمی عاشق برو مست شو هر روز و شب
از سر خود وارهان زحمت چرخ نزار

عشق دمی صامت است، می‌وزدت هیچ‌وار | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان