سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

حال خرابت از دم دانش و دین بشریست

حال خرابت از دم دانش و دین بشریست
از من خواب‌مانده و این نفس بی‌خبریست
 
ورد زبان شد عشق عشق، سوز دلی کجا کجا
پرده برون چه نقش‌نقش، وه که درون بی‌ثمریست
 
گفت تو را هزار بار نقش برون چه کار کار
چشم ببند و روح شو، نقش درون حور و پریست
 
آه از این جماعت گرد پیاله تشنگان
دست فشان و مست شو، رو که درون تو دریست
 
خواب شبانه راست بود، دوش پیاله‌ای بگفت
مذهب ماست مستی و هر چه به غیر کافریست
 
عشق چو لفظ هرز شد بر لب و جان یاوه‌گو
یاوه طلای ناب گشت، بین که هماره مشتریست
 
کعبه‌ی ماست جان او، قصّه‌ی ماست آن او
آن نهفته از نظر از همه نقل‌ها بریست
 
باده به جام توست هی، هی دم این و آن مرو
راه تو راست راه توست، وه که به جز تو نیست نیست

بانگ می است حلمیا، سوی نهان شتاب کن
حیّ علی الصّلاة دل بر زده‌اند چاره چیست

حال خرابت از دم دانش و دین بشریست | غزلیات حلمی

۰

عشق دمی صامت است، می‌وزدت هیچ‌وار

عشق دمی صامت است، می‌وزدت هیچ‌وار
در شب طوفانی‌ات ساده کن این کار و بار
 
شعله‌کشان مستِ مست، نیست شو زان هستِ هست
ریشه بسوزان برو خاک شو زان خاکسار
 
عشق شفا می‌دهد زین همه دیوانگیت
رنج فنا می‌شود از دم آن مشکبار
 
قلک آگاهی خاک و فلک در شکن
روح شو پرواز کن زین خرک مرگبار
 
راحت جانان طلب، غیب شو پنهان طلب
هو بزن و نعره کش، گنج شهانی بیار
 
رحمت حق می‌رسد، نور فلق می‌رسد
عاشق و دیوانه‌وار بذر جهانی بکار
 
خمره بیار و ببر سکّه و گنج شراب
نوش کن و جام زن، یک نه هزاران هزار
  
حلمی عاشق برو مست شو هر روز و شب
از سر خود وارهان زحمت چرخ نزار

عشق دمی صامت است، می‌وزدت هیچ‌وار | غزلیات حلمی

۰

به جان‌سختی نصیب ماست رویای امان بردن

به جان‌سختی نصیب ماست رویای امان بردن
لطیفان نور می‌دوزند و رویا نیست جان بردن

به شب پیدا کند ما را دلی که راه می‌داند
دروس ماه می‌خواند به سودای نهان بردن

ره از بی‌راه خود جوید که کار رهروان این است
میان دشت بی‌حدّی دل از دشت میان بردن

تمام خویش می‌سوزد، تمام خویش می‌بارد
دل نو سینه می‌کارد به سوی لامکان بردن

به مهمانی بالایان که پایین بزم ایشان است
دل از جام تو پر کردن، ز چشمان تو نان بردن

سلام ای پیر افتاده که خاک از تو فروتن شد
چنین گوهر شدن یعنی دو صد خلقت زمان بردن

تمام روح پاشیدن، دل از معنی تراشیدن
قماری سخت جانانه به عزم بیکران بردن

سراپای دلم مست است و از صوت تو می‌رقصد
نه سر نه دل نه پیمانه بدین آتشفشان بردن

"تو را تا ناخدا گشتن، خدا دیدن خدا هَشتن
بباید تا سحر هر شب دو باری کهکشان بردن"

به حلمی گفت و لامذهب به کوی باده‌بازان شد
به عزم آسمانها را به تشت می‌کشان بردن

به جان‌سختی نصیب ماست رویای امان بردن | غزلیات حلمی

۰

بر تو خوش این لحظه..

بر تو خوش این لحظه که آزادی‌ات
رج زده بر حادثه‌ی شادی‌ات

بر من و ما این همه بیجا گرفت
گفت تو و هست خدادادی‌ات

ثانیه‌ای بود و به مستی گذشت
از می پرواکُش دامادی‌ات

وصل چه وصلی که دم آتش است
سینه‌کِش کوره‌ی الحادی‌ات

گفت خدا دوش که من نیستم
کشت مرا شیوه‌ی اضدادی‌ات

داد زدی سوی عدالت که هست
مهدی پنهان‌شده! کو هادی‌ات؟

شوخ منم کز شب تو آگه‌ام‌
لیک نگویم سِر بیدادی‌ات

حلمی پیداشده در ناکجام
دست خوش ای عشق به صیّادی‌ات

ماه نو و راه نو و آه نو
فارغم از شمسی و میلادی‌ات

بر تو خوش این لحظه که آزادی‌ات | غزلیات حلمی

۰

با ما سر ناسزای عریان داری

با ما سر ناسزای عریان داری
ای عشق عجب جلوه پریشان داری 


از مردم بیگانه به خود ره بستم 
تا خلق نداند چه قریبان داری 


من تلخ‌دهن قند نمی‌دانم چیست
بی مزه تو ما گسان به پنهان داری

 
تو شاه شکر، تلخ‌زبانی با ما
خوش معامله‌ای که با شریکان داری

 
این دست و کمر به رقص خواهد برخاست 
امشب اگر آن شراب سوزان داری 


دیدم چو حضور جان به بالا می‌رفت
صد چشمه می زنده به غلیان داری


حلمی به شبان حروف رقصان گیرد
بس صید غزل که با رفیقان داری
 

با ما سر ناسزای عریان داری | غزلیات حلمی

۰

عشق است و از این هیبت افسانه چو دودم

عشق است و از این هیبت افسانه چو دودم
شوری‌ست که بر آتش آن سوخته عودم
 
خوابی‌ست که رویای مرا تاب ندارد
دردی‌ست که زان جاری و رقصنده چو رودم
 
خوش باش که بیچاره شوی زین همه مستی
خوش باش از این هستی بی گفت و شنودم
 
گر خام بدم حال گدازان چو تنورم
زین سوختگی بشکنم هنگام صعودم
 
از سرّ نهان گفتم و ما را نه نهانی‌ست
کز سرخی این لعل نمانده‌ست وجودم
 
راه دگری نیست بدان اوج خدایی
یک راه و همین است و چنین ساده سرودم
 
با عقل تو منشین در این میکده دیگر
تا روح شوی از دم این شعر و شهودم
 
تا شعله از آن سایه‌ی پر نور گرفتم
در سایه‌ی آن صوت پرآوازه غنودم
 
زان عقل فرومایه که زنجیر دلم بود
بگسستم و حلمی شدم و بال گشودم

عشق است و از این هیبت افسانه چو دودم | غزلیات حلمی

۰

به صد هزاره پر زدم..

به صد هزاره پر زدم به صد هزار آه و غم 
که کهنه‌بار کالبد کجا کشم؟ کجا برم؟
  
کجای این زمین پرت حیات دیگری توان؟
ز کالبد زبانه کش، ز دوش افکن این عَلَم
 
جنازه‌ای به کالبد، ز این خیال و حال دد
چو روح باش و ذکر گو به های و هوی زیر و بم
 
دو ناسزا به عقل ده، مرام علم در شکن
هر آن چه در تو کاشتند خراب کن، بکن ز دم
 
به خوابگاه وصل خیز، چه‌ای تو وصله‌ی بدن؟
خلاص شو ز هر چه تن، بیا که جامه بدّرم
 
بیا که عشق حاضر است تو را به خواب‌ها برد
به سرزمین آفتاب، به رازهای آن حرم
 
گذر ز خویش و هر چه تن، ز هر چه ما و هر چه من
اگر که مرد و عاشقی، بیا که با تو بگذرم
 
ز چرخ غصّه پر گشای، به نیستان رحم آی
بیا که لطف می‌کنم، بیا که ناز می‌خرم
 
به هدیه‌های روشنی، به وعده‌های نازناز
تو را پناه می‌دهم به نام و جام و ساغرم
  
چه حلمی شکسته‌دل نشسته‌ای به آستان؟
بیا که در گشوده‌ام، بیا که راه می‌برم

به صد هزاره پر زدم.. | غزلیات حلمی

۰

حال دل ما اگرچه جان‌سوز

حال دل ما اگرچه جان‌سوز
خوش‌باش و دل‌انگیز و می‌افروز
 
ما شاهد خامش زمانیم
زین جنبش مردم کلک‌توز
 
ما مشعل می به دست گیریم
تو شیوه‌ی میگساری آموز
 
تقدیر چو معجزی نیاورد
عجزی که به معجزست برسوز
 
امروز که نیز رفت بر باد
در سیل فنا شدیم هر روز
 
گو حاصل عمر چیست حلمی
زین چرخ الک‌باز غم‌اندوز

حال دل ما اگرچه جان‌سوز | غزلیات حلمی

۰

قدم سوی تو دارد آسمانم

قدم سوی تو دارد آسمانم
به سوی تو گریزان از جهانم

درون توست این سر برکشیدن
به جان توست غوغای نهانم

کلام از خطّ تو افسانه گوید
پر از دُرّ است از بوست دهانم

دلم خشمینه چون شد از فراقت
به سوز سینه بگشودی زبانم

گل سرخی بدیدم صبح در بر
عجب صلحی ز جنگ بی‌امانم

صبوری یک حجاب دیگر افکند
به جان بی‌قرار سخت‌جانم

سفر بی‌مقصد است و وصل بی‌حد
بران حلمی به اوج بی‌کرانم

قدم سوی تو دارد آسمانم  | غزلیات حلمی | سید نوید حلمی

۰

عربده در جهان مزن، پوزه به خاک می‌شود

عربده در جهان مزن، پوزه به خاک می‌شود
خیمه‌ی خواب‌مردگان چاک‌به‌چاک می‌شود

راحت و ناز جسته‌ای، خاک و خراب آن تو
خویش به آز جسته‌ای، خویش هلاک می‌شود

راز مگفتمت که تو جار به کوچه‌ها زنی
زحمت خویش کردی و این همه پاک می‌شود

ساز به کوک غم مکن، دم ز سپاه من مزن
جان غباربسته‌ات سهم مغاک می‌شود

منقضیان عقل بین! منهدمان نقل بین!
عاقبتی که کبر و جهل بر تو مِلاک می‌شود

تار و تبار سرزمین چیست به آه کفر و دین
پاک شود خرافه‌ها، موعد تاک می‌شود

حلمی از آسمان دل باده‌ی روح برکشید
سرخ‌لبانه دوش دید دیو به خاک می‌شود

عربده در جهان مزن، پوزه به خاک می‌شود | غزلیات حلمی

۰

امروز برآنم تا این غصّه برانم خوش

امروز برآنم تا این غصّه برانم خوش
این دست براندازم آن دست فشانم خوش

این ملّت مرگ‌آیین، این جمعیت پرکین
بر خویش زنم آنگه از خویش پرانم خوش

بنگر ره آوایی، این کوب دلارایی
بشنو ز چه اینجایی ای روح و روانم خوش

این جمع تبه با من، آن هیبت مه با تو
این بی‌تو برقصانم تا جان و جهانم خوش

از نو شب توران شد، تکبیر تتاران شد
این مرگ‌سواران را از مرگ چشانم خوش

ای حضرت حق‌زنده، ای مشعل تابنده
این مرده‌پرستان را تا باده دوانم خوش

این ساعت بی‌ساعت از خویش شدم راحت
حالی بپرم از خود بی نام و نشانم خوش

حلمی سر می خوش باد زین شعر جهان‌آرا
ای روح خداپیما، ای دست و زبانم خوش

امروز برآنم تا این غصّه برانم خوش | غزلیات حلمی

۰

دلم در لانه‌ی زنبور می‌گردد

دلم در لانه‌ی زنبور می‌گردد
خداوندا دلم مهجور می‌گردد

چرا این کارها سامان نمی‌گیرد
چرا این بارها مغرور می‌گردد

از این دیوانگی‌ها سخت خرسندم
ولیکن گاه هم بس زور می‌گردد

چنان از درد امشب طَرف می‌بندم
که جان در شعله‌های طور می‌گردد

به قلبم کوره‌ای از عشق می‌سوزد
زبانم مشعلی از نور می‌گردد

چرا را خواب کن حلمی و آسان گیر
هر آنچه حق بخواهد جور می‌گردد

دلم در لانه‌ی زنبور می‌گردد | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان