آه سرانجام این لحظهی ناب که جان اوج میگیرد و زبان، و زبان با جان یکی میشود و هم آن بر قلم جاری میکند که هست؛ کلام او. درست در این لحظه که آفریده با آفریدگار یکی میشود و آفرینش جاری میگردد. لحظهی ناب ماقبلزمان خلقت؛ درست همین لحظه، همین جا.
آه سرانجام این لحظهی ناب که جان اوج میگیرد و زبان، و زبان با جان یکی میشود و هم آن بر قلم جاری میکند که هست؛ کلام او. درست در این لحظه که آفریده با آفریدگار یکی میشود و آفرینش جاری میگردد. لحظهی ناب ماقبلزمان خلقت؛ درست همین لحظه، همین جا.
خود را به نام خدا فریفتهاند، این حریصان. از قونیه تا قم، از مکّه تا کربلا، از واتیکان تا اورشلیم، از بودگایا تا لهاسا. از هزار جا به هزار جا. خود را به نام خدا فریفتهاند، و خلق را، تمام حریصان.
دنیا میلرزاند و منکوب میکند. دنیوی حسرت میکشد که وه چه قدرتی، چه منزلتی! حریص آه میکشد و تمنّای بیشتر میکند. خفته در خواب فروتر میشود. خشمگین سرختر می شود و داغ میطلبد. عاشق به هیچ میگیرد و خرّم میگذرد، چنانکه هرگز دنیا نبوده و نخواهد بود.
چنین رنجی که هستی میزاید. عبوری خاموش از ناکجا به میانهی جان که هزار رگ میدرد و هزار رگ میزاید. چنین زایشی از نیستی، آنگاه که خود را به تمامی بدان وادادهای و حقیقت هر دم از تو هزار شکل نو میزاید.
تنها آن زمانی که چیزی تبدیل به هنر میشود ارزش زندگی مییابد. تنها آن زمان که صوت درون شنوایی میشنود و مینویسد و مینوازد و به بیرون از خود جاری میکند، صوت صوت است. تنها آن موقع که بینایی میبیند و به بوم میکشد و به تپش جان خویش به جهان هدیه میکند نور نور است.
گریزاناند از حقیقت، چون به صورت دل بستهاند. گریزاناند از کلام خوشان، چون به اندوهگینان و به عارفان ظلمت دل بستهاند. از خویش گریزاناند، زین سبب است این همه به دیگران آویخته.
موسیقی: Circassian Ensemble - Laparise
آیا این عشق مرا هرگز رها میکند؟ نه مرا رها نمیکند. میگذارد تا آزادی را تا به تمامی بزیام. میگذارد تا خود را پوچ کنم در هر دو دست - دست عقل و دست عشق - و تنها دیگران را ببینم و تنها تو را در دیگران ببینم، و عشوههای تو را در پیچوتابهای دیگران.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Lévon Minassian - Doudouk
جان عاشق در حماسه میزید. جبن نمیداند، عقل نمیخواند، هراس نمیشناسد، مرز نمیفهمد. جان عاشق روانه است، سکون نمیداند و سکنا نمیداند.
سنگینی چیست؟ بشکند و فرو ریزد! سیاهی چیست و سردی، که به زیبایی هجوم میآرد و طلب نکبت میکند؟ باشد بر طلب تو، پلشتی و نکبت از آن تو باد! این آرزو برآورده شود، بلکه آتشات زند تا در آتش خویش از نکبت خویش خلاص شوی! باری همهی آرزوها و نکبتها برآورده باد!
اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم.
آرامآرام فرو میریزد و آهستهآهسته جذب جان میشود. به یکباره نیست، که به یکبارگی جان به هدر دادن است. عشق نخست به نرمی آغوش میگشاید، و آنگاه از آتشهاش گریزی نیست. عشق، آرام سوختن است.
مستی اینک آرام میگیرد، و با عبور از طغیانهای جان به کرانه میرسد. امواج خروشان را، و جان را، سرمنزل حق بود. طغیان بیهوده جانها نستاند، چراکه هرچه ستاندنی باید ستانده میشد و هرچه بخشیدنی بخشیده.
موسیقی: Katil - Kuzim