سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

این لحظه؛ کلام او

آه سرانجام این لحظه‌ی ناب که جان اوج می‌گیرد و زبان، و زبان با جان یکی می‌شود و هم آن بر قلم جاری می‌کند که هست؛ کلام او. درست در این لحظه که آفریده با آفریدگار یکی می‌شود و آفرینش جاری می‌گردد. لحظه‌ی ناب ماقبل‌زمان خلقت؛ درست همین لحظه، همین جا.


حلمی | هنر و معنویت

این لحظه؛ کلام او |‌ هنر و معنویت | حلمی

۰

خود را به نام خدا فریفته‌اند

خود را به نام خدا فریفته‌اند، این حریصان. از قونیه تا قم، از مکّه تا کربلا، از واتیکان تا اورشلیم، از بودگایا تا لهاسا. از هزار جا به هزار جا. خود را به نام خدا فریفته‌اند، و خلق را، تمام حریصان.


هزار دشمن و یک دوست،
همین یک دوست بس.


حلمی |‌ هنر و معنویت

خود را به نام خدا فریفته‌اند | همین یک دوست بس | هنر و معنویت |‌ حلمی

۰

این دنیاست که می‌گذرد

دنیا می‌لرزاند و منکوب می‌کند. دنیوی حسرت می‌کشد که وه چه قدرتی، چه منزلتی! حریص آه می‌کشد و تمنّای بیشتر می‌کند. خفته در خواب فروتر می‌شود. خشمگین سرخ‌تر می شود و داغ می‌طلبد. عاشق به هیچ می‌گیرد و خرّم می‌گذرد، چنانکه هرگز دنیا نبوده و نخواهد بود. 


دنیا می‌کشد و خون‌بها می‌گیرد، از طفلان دنیا و طفیلیان دنیا. عاشق تماشا می‌کند، این دامن‌بیرون‌کشیده، و رقصان می‌گذرد. به حقیقت بگویم؛ او هست، این دنیاست که می‌گذرد، در نوار به‌خاک‌مالیده‌ی دامان او .


حلمی | هنر و معنویت

این دنیاست که می گذرد | هنر و معنویت | حلمی

۰

چنین رنجی که هستی می‌زاید

چنین رنجی که هستی می‌زاید. عبوری خاموش از ناکجا به میانه‌ی جان که هزار رگ می‌درد و هزار رگ می‌زاید. چنین زایشی از نیستی، آنگاه که خود را به تمامی بدان واداده‌ای و حقیقت هر دم از تو هزار شکل نو می‌زاید.


ای فرزند حقیقت! ای فرزند خدا! این پیوند دیرینه به یاد آر و خود را به تمامی به دستان طرب‌آلوده‌ی عشق وابگذار. بگذار این آلودگی تو را از تو بپالاید و خلاص کند. خود را به عشق بیالای، به حقیقت و به تقدیر محتوم خویش، که از خدا برنشسته و جز به خدا برنمی‌خیزاند.


حلمی | هنر و معنویت

چنین رنجی، هنر تسلیم | هنر و معنویت | حلمی

۰

ساقی‌شدن بیاموز

تنها آن زمانی که چیزی تبدیل به هنر می‌شود ارزش زندگی می‌یابد. تنها آن زمان که صوت درون شنوایی می‌شنود و می‌نویسد و می‌نوازد و به بیرون از خود جاری می‌کند، صوت صوت است. تنها آن موقع که بینایی می‌بیند و به بوم می‌کشد و به تپش جان خویش به جهان هدیه می‌کند نور نور است. 


تنها سالک خلّاق است که لیاقت نام سالکی دارد، وگرنه این همه بسیاران حرف و حدیثی در همه سو ریخته، و جز ادعا و نخوت هیچ نیستند. 


دانش را بگذار دم کوزه، تو برو سر به درون کوزه کش و آب حیات بهر خلق پیاله کش و ساقی باش. تو برو ساقی‌شدن و مست‌کردن بیاموز، ورنه همه کس که دانش مستی می‌داند.


تو برو رنج هستی بیاموز.


حلمی | هنر و معنویت

ساقی شدن بیاموز |‌ هنر و معنویت | حلمی

۰

خوانده و رانده؛ به معبد زندگی

گریزان‌اند از حقیقت، چون به صورت دل بسته‌اند. گریزان‌اند از کلام خوشان، چون به اندوهگینان و به عارفان ظلمت دل بسته‌اند. از خویش گریزان‌اند، زین سبب است این همه به دیگران آویخته.


از موسیقی گریزان‌اند، چون به نواهای کهنه دل بسته‌اند. موسیقی نویی‌ست. از هنر گریزان‌اند، چون هنرْ تغییر مدام است، و از تغییر گریزان‌اند، چون تغییرْ رسم بی‌رسمان است. بی‌رسمی، رسم جسوران است. صوفیان هوایند و هوشان بی‌هوست.


به خود می‌خوانم و از خود وا می‌کنم. مپندار که به اینجا آمدی به خود آمدی. از اینجا نیز رانده شدی تا باری از زندگی تحفه‌هایی از تجربه برای خویش به کف آری، و آنها همه به کف زندگی باز پس دهی. باز خوانده خواهی شد و باز رانده، به هزار و صدهزار بار، تا آن بار که به خدمت و به افتادگی قدم در پیش نهی، به معبد زندگی. 


حلمی | هنر و معنویت

خوانده و رانده | به معبد زندگی | هنر و معنویت | حلمی

موسیقی: Circassian Ensemble - Laparise

۰

این عشق؛ رها نمی‌کند

آیا این عشق مرا هرگز رها می‌کند؟ نه مرا رها نمی‌کند. می‌گذارد تا آزادی را تا به تمامی بزی‌ام. می‌گذارد تا خود را پوچ کنم در هر دو دست - دست عقل و دست عشق - و تنها دیگران را ببینم و تنها تو را در دیگران ببینم، و عشوه‌های تو را در پیچ‌و‌تاب‌های دیگران. 


این عشق مرا رها نمی‌کند. می‌نوشم رها کند، وصل دگر می‌بخشد. هوشیاری پیشه می‌کنم رها کند، وصل دیگر می‌بخشد. تقوا پیشه می‌کنم، وصل دگر می‌بخشد. توبه می‌شکنم رها کند، وصل دگر می‌بخشد.


 من این وصل‌ها چگونه قدر بدانم؟
 من این عشق‌ها چگونه سپاس گویم؟
 من اینها را هیچ نمی‌دانم. 


حلمی | هنر و معنویت

این عشق |‌ هنر و معنویت | حلمی

موسیقی: Lévon Minassian - Doudouk

۰

قبله در تغییر است

جان عاشق در حماسه می‌زید. جبن نمی‌داند، عقل نمی‌خواند، هراس نمی‌شناسد، مرز نمی‌فهمد. جان عاشق روانه است، سکون نمی‌داند و سکنا نمی‌داند.


شریعت در تغییر است، طریقت در تبدیل است. معرفت خرد تابان دل است و حقیقت گرچه یکی‌ست ولیکن هماره در تحویل است. ادراک عاشقان در لحظه جاری است. آشیانه‌ی جان عاشقان خداست. عاشقان بادسوارانِ قلّه‌آشیان‌اند.


مغرب مشرق است و شمال جنوب. حقیقت بی‌جهات است و در هر لحظه از یک سو می‌دمد. قبله‌یاب، جان عاشق است. قبله در تغییر است و سوی حقیقی‌اش در جهت دل است.


حلمی | هنر و معنویت

قبله در تغییر است | هنر و معنویت |‌ حلمی

۰

آرزوها و نکبت‌ها؛ برآورده باد!

سنگینی چیست؟ بشکند و فرو ریزد! سیاهی چیست و سردی، که به زیبایی هجوم می‌آرد و طلب نکبت می‌کند؟ باشد بر طلب تو، پلشتی و نکبت از آن تو باد! این آرزو برآورده شود، بلکه آتش‌ات زند تا در آتش خویش از نکبت خویش خلاص شوی! باری همه‌ی آرزوها و نکبت‌ها برآورده باد!


باشد این جهان از آن تو! آن جهان هم از آن تو! بهشت می‌خواهی، پس دوزخ‌اش نیز خواستی. این بهشت و این دوزخ از آن تو باد! نور خواستی، ظلمتش نیز طلبیدی، این نور و این ظلمت ارزانی تو باد! 


صافی چیست؟ کمر راست کند و فراز گیرد! شادی چیست و ترنّم چیست و نوای آب در بلندای کوهسار؟ غلغل زند و شتاب گیرد و بر فرق زمان فرو ریزد! 


حلمی | هنر و معنویت

آرزوها و نکبت‌ها؛ برآورده باد! |‌ هنر و معنویت |‌حلمی

۰

یار خدا بودم؛ همه چیزش بخشیدم

اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم. 


تا اینجا بودم، از این نیز بالاتر روم. به خشکی نیندیشیدم، به تلخی نیندیشیدم. بر چهره‌ی خفتگان ننگریسیتم و راه خفتگان به هیچ‌ نگرفتم. رقصیدم و رقصان از این معبر و دروازه‌ی تار گذشتم، تا آن سرزمین که مرا به خود می‌خواند. 


اینجا آمدم، گِل بود و گِلزار. گُل و گُلستان به بار آوردم. مرد نبود و زن نبود. از سختی جان خویش و خموشی‌هاش مرد ساختم و از نرمی و پیچ و تاب‌های چو بادش زن برآوردم. شک بود، ایمانش کردم. مرگ بود، زاییدمش و زندگیش کردم. شرک بود و نفرت و انزوا. بوسیدمش به تلخ‌جانی، شیرین‌روانْ‌اش وحدت و دوستداری و مرافقت عطا کردم.


خدا نبود، و چون خدا نبود هیچ چیز نبود.
یار خدا بودم، همه چیزش بخشیدم. 


حلمی | هنر و معنویت

اینجا آمدم |‌ همه چیزش بخشیدم | هنر و معنویت | حلمی

۰

عشق نان نیست

آرام‌آرام فرو می‌ریزد و آهسته‌آهسته جذب جان می‌شود. به یکباره نیست، که به یکبارگی جان به هدر دادن است. عشق نخست به نرمی آغوش می‌گشاید، و آنگاه از آتش‌هاش گریزی نیست. عشق، آرام سوختن است.


نخست شعله‌ها نرم‌اند و گرم‌اند و پذیرا، و آنگاه توفناک. این توفناکی را گریزی نیست. آن فراق را گریزی نبود، این وصال را گریزی نیست. این هم‌آغوشی و در آغوش خموشی و ناله در جان زدن و به رضا اشک ریختن را گریزی نیست. 


از رفتن گریزی نیست. هیچ جا خانه‌ی روح نیست جز هیچ‌جا! عشق دلدادگی‌ست. عشق سرگشتگی‌ست. عشق، خونکردن است. عشق جز به عشق به هیچ چیز خونکردن است. 


عشق آتش است و آرامش است و نور است و جنگ است و موسیقی‌ست و صفا، و آفتاب است در فروترینِ ظلمات، و آسمان است آنگاه که جز زمین به چشم نمی‌آید و آزادی‌ست در آن زمان که آزادی کلمه‌ای از یاد رفته است.


عشق، ستم است. چنین ستمی بر خویش روا داشتن رواست. عشق رنج است، این رنج آزادی‌بخش. عشق نان نیست، آزادی‌ست، نانش نیز در آزادی‌ست.


در آغوش هم بپیچید و بسوزید و فرو بریزید ای عشّاق، و فرزندان نو به دنیا آورید. نهراسید از فرزندان عشق و نهراسید از آنچه به دنیا گام می‌نهد، بلکه جهان را برافروزد و پرچم رویاهای نو برافرازد. 


در آغوش هم بپیچید ای عشّاق
این فرصت گریزپا گرامی بدارید.


حلمی | هنر و معنویت

عشق آزادی‌ست، رویاهای نو | هنر و معنویت | حلمی

۰

خانه‌ی نو؛ این ایستگاه ابدی

مستی اینک آرام می‌گیرد، و با عبور از طغیان‌های جان به کرانه می‌رسد. امواج خروشان را، و جان را، سرمنزل حق بود. طغیان بیهوده جان‌ها نستاند، چراکه هرچه ستاندنی باید ستانده می‌شد و هرچه بخشیدنی بخشیده. 


جان به بالا می‌رود و از چرخ بالا می‌پرد، و در این چرخ نیز کس بیهوده گم نیست. هیچ کس گم نیست و سرانجام هر جان آشوبیده از پس افتادن‌ها و برخاستن‌ها به طریق ابدی فراخوانده می‌شود و راه می‌یابد و نخستین گام‌های لرزان خویش را بر‌می‌نهد.


از میان سرزمین‌ها گذشتیم، لنگرها انداختیم و لنگرها گرفتیم. از آسمان‌ها گذشتیم، بال‌ها بستیم و بال‌ها گشودیم. تاریخ یک چرخ کامل زد و سرانجام بدانجا روان شدیم که نخست از آنجا آمده بودیم. این بار در آنجاییم که سرزمین ما بود و خود برساخته بودیمش و همه چیزش را از الف خود برافراشته بودیم. دوباره اینجاییم، از نو، تا نو نوتر کنیم و اینجا اینجاتر. 


این ایستگاه ابدی، در اینجا خانه‌ای خواهیم ساخت، در خانه خانه‌ای نو، با آغوش‌های گرم و استوار، و در اینجا از معبد درون خویش، معبدی برخواهیم آورد، و از آن به همه جا روان خواهیم شد. ما فرزندان راه ابدی، مبارزان طریق موسیقی و نور، بدینجا فراخوانده شده‌ایم و در این لنگرگاه آسمانی، تخت و بخت خویش برپا می‌کنیم. 


حلمی | هنر و معنویت

خانه‌ی نو، این ایستگاه ابدی |‌ هنر و معنویت | حلمی

موسیقی: Katil - Kuzim

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان