خرسندی خویش پنهان نمیداریم و سر به گوشههای غم نمیسابیم تا لشکر اندوهگینان از شرّ کردار تباه خویش خلاصی یابند و به ما بپیوندند. از شادمانی و رقص انگشت حسرت و غم به دندان نمیگزیم و هیچمان شرم نیست که آغوش رقص بگشاییم و به پرواز درآییم.
حلمی | کتاب آزادی
خوشحالم چنانکه در قلب هزار پرنده آواز میخواند. خوشحالم چنانکه در قلب هزار عقاب پرواز میکند. خوشحالم چنانکه هزار سرباز شمشیر میکشد و هزار سردار به خاک میافتد.
خوشحالم چون واژگونی عمارت کهن، و خوشحالم چون برخاستن قلّهی نو. خوشحالم، میخواستم از این زمین خراب بگریزم. خوشحالم، میمانم که آبادش کنم.
خوشحالم؛
چنانکه آسمان با سر به زمین میخورد،
و سپس با قدی افراشتهتر برمیخیزد.
حلمی | کتاب آزادی
خوشحالم که کوچکان انسان را شاگردان تو کردم. خرسندم که کودکان آدم را سالکان حق کردم. شعفناکم از چنین کردنهام! خرسندم که هر که را که به راه خویش بود از راه خویش به در بردم و به راه تو انداختم، همچو انگور که لگدکوبش کنند که آب جان دهد. بلی آن لگدکوبکننده منم، و تا ابد چنین خواهم بود.
انسان را لگد میکوبم
و روح میگیرم.
حلمی | کتاب آزادی
فرمود: وحی مقدّس خویش با خاطر مردمان آلوده مکن! ذات قدسی سخن حق با سرشت پلید حرف مردمان قاطی مدار! بیرون مرو! سخن مگو! رخ منما! با غیر منشین! حاصل تخمیر خویش جز در شراب کلام من مینداز و حجاب برمدار و با انسان معاش مکن! دخلت من و خرجت من و معاشت و آب و نان و آشت من!
آری؛
کهام که چنینها کنم!
حلمی | کتاب آزادی
دل به یار، سر به کار میشویم. مردمان را از یاد میبریم و پیرامون را از خاطر میشوییم، و زمین را و زمان را از ضمیر مقدّس خویش پاک میکنیم. ضمیر مقدّس ما جای خداست. سر به کار میشویم، کار خدا میکنیم، که بدین کار واداریم.
باید به فروتنی نگریست. این گونه نیست که خر بیار و خرما بار کن. نه، این گونه نیست هم خر و هم خدا.
حلمی | کتاب آزادی
عشق متّضاد عقل، آری. امّا عشق متّضاد عشق نیز هم. عشق، استوار و پایدار و ثابتقدم، آری. امّا عشق توفانی و آتشین و رقصان نیز هم. عشق معنای بودن، آری. امّا عشق نابودن نیز هم.
عشق از کف دادن، عشق به دست آوردن. عشق هجران و عشق وصال. عشق آنجا که بودم و نخواهم رسید، یعنی به آنجاتر سر کشم و آنچنانتر خواهم شد. عشق یعنی میخواستم به شمالِ غرب پر کشم، امروز به جنوبِ شرق رهسپارم.
عشق، این لحظه و این جا، آری. امّا عشق همه لحظات و همه جاها نیز هم. عشق در مکان، عشق لامکان نیز هم. عشق در زمان، عشق بی زمان نیز هم. همه چیز از عشق، همه چیز در عشق. همه چیز عشق.
حلمی | کتاب آزادی
داری کمکم به گوشههای معمّایم راه مییابی، به حریمی که بر هیچ کس پیش از این گشوده نبود. پرده آرامآرام در حال فرو افتادن است و کلمه به کلمه زندگی نو در حال به دنیا آمدن است.
پیش از آن که به دنیا بیایم درِ گوشم گفت: از همه چیز الهام خواهی گرفت، از همه چیز خواهی نوشت، و همه چیز را خواهی گفت، در عینِ هیچ نگفتن، در حینِ مطلق خاموشی.
گفتم همه چیز را، و راه را گشودم و سفره را پهن کردم، به هزار ایما و اشاره، و آشکار و نهان. گفتم همه چیز را، چنان گویی که هرگز هیچ نگفتم. خاصیت کلمه چنین است.
یک آمد و رفت. دو سفرهی خویش گشود و ناتمام شد. سه در حالِ حاضر است. چهار را میبینم از رحم کائنات به صحن زمین. پنج را نیز میبینم، آن پنجِ دورِ در دست.
آن پنجِ دورِ در دست
منم.
حلمی | کتاب آزادی
گذر زمان چیزی را حل نمیکند، تنها عشق حل میکند. زمان پشت گوش میاندازد، فراموش میکند، چشم میبندد و میگوید برو به یک زمان دیگر! آن زمان دیگر شاید عشق را یافتی، و آنگاه عشق همه چیز را حل خواهد کرد و آرامآرام، یکییکی و دانه به دانه مهرههای اعمال را باز خواهد گشود، قیود دیرین را خواهد گسست و در خویش، از خویش، همه چیز را خواهد زدود.
تنها عشق حل میکند،
تنها عشق آزادیبخش است.
حلمی | کتاب آزادی