سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

سخن عشق

سخن عشق، گوشهای دلیر بهر شنیدن خود می طلبد، جانهای شوریده بر خطوط باستانی تحجّر و نابخردی. موسیقی عشق، گوشهای جسور می طلبد تا بشنوند آنچه تا به اکنون ناشنیده باقی مانده است. نور عشق، چشمان گستاخ می طلبد تا بسته شوند بر همه ی آنچه تا اکنون دیده اند، و گشوده شوند بر همه ی نادیده ها. 


راه عشق، گامهای استوار و بلند می طلبد، تا بخرامند بر سنگها و برقصند بر تیغ ها، و دست ها و بازوان گرم و آسوده تا آماده باشند برای هر لحظه از خود بخشیدنها و گشوده باشند برای هر لحظه در آغوش کشیدنها، و جانهای طرب آلوده می طلبد که امواج وجد را تاب آورند، و نفس های عمیق تا راز ارتفاعات بیرون از افلاکِ عشق را تاب آرند و در سینه حبس دارند.


حلمی | کتاب لامکان

راه عشق - کتاب لامکان - حلمی

موسیقی: The Spy from Cairo - Saidi the Man 

۰

حکم دل

آنکس که بیرون از مرزهای خود می زید،‌ او آزاده است. آنکس که مرزها را انکار نمی کند، بل بر سر آنها برمی خیزد و با روح در روح سخن می گوید،‌ او عاشق است. او عاشق است، او آزاده است. عشق و آزادی یکی ست. 


او که خُردی آدمی می بیند و نمی رنجد و پتک ابتذال ایشان بر سر ایشان فرو نمی کوبد، بلکه دامن کنار می کشد و در خود می ریزد و از خود پُر می شود و از خود پَر می گیرد،‌ و چنین آدمیان را نیز با خود بالا می کشد، او تواناست، او داناست، او مشفق است، که دانایی و توانایی و شفقّت یکی ست. 


آنکس که بر متکبّران و گستاخان و فاسدان حکم دل می کند و گریبانشان می چاکد، نه از سر بیزاری و انتقام، که از آن حکم هستی که در او جاریست، و با کوتاهان و کنارافتادگان می خندد و دست می گیرد و راه می برد،‌ او عادل است، او رازدان است،‌ او پادشاست،‌که عدالت و رازدانی و پادشاهی یکی ست. 


حلمی | کتاب لامکان

حکم دل | کتاب لامکان

۰

بهترین دیدار

درون آدمی عرصه ی دیدار است،
و بهترین دیدار،‌ دیدار روح با روح.
حلمی
دیدار معنوی | کتاب لامکان

۰

خیال و حقیقت

هیچ چیز به اندازه ی خیال به حقیقت نزدیک نیست.
حلمی

خیال و حقیقت |‌ کتاب لامکان
از این اجرای الهی لذّت ببرید:‌ [HAUSER - Adagio [Albinoni

۰

عمیقاً مجنون، عمیقاً متعادل

عمیقاً مجنون، عمیقاً متعادل. چنانکه کلاه شب از سر افکنده و مزرعه ی پرخورشید خرد بر سر رویانیده. او که در قلب نشیمن گرفته و بر فراز افلاک برخاسته است. عاشق این چنین است.


آفتابش آفتاب خدا، نه آفتاب این خورشید زار. رخ نادیده اش رخشان تر از هزار هزار خورشید، نه این خورشید تار، آری آری آن خورشید بیدار. عاشق را می گویم.


در مرکز نشسته، چون سرو،‌ و بر همه پیرامون سایه افکنده. نه این سایه ی تاریک، بل آن سایه ی خاموش پرکار. از دیده ها پنهان، بر همه دیده ها تابیده. معنای عشق، آیینه ی خرد، خود زندگی، تمام حقیقت. آری آری از عاشق سخن می گویم. 


پس دیگر از چه سخن می توانم گفت؟
پس جز عشق از چه دیگر می توان سخن گفت؟
چون سخن از عشق است، عشق از خود سخن می گوید.


حلمی | کتاب لامکان

عمیقاً مجنون، عمیقاً متعادل | کتاب لامکان

۰

ای کامکاران

در طلب قدرت اید ای ناکامان، نی در طلب عشق، پس ضعیف و زار و نزارید.
در طلب عشق اید ای کامکاران، خود عاشق اید. چه زیبا، باشکوه و برقرارید.


حلمی | کتاب لامکان


موسیقی: Le Trio Joubran - Clay
۰

همه چیز تویی

آیا آنکس که تنهاست از دیگران بریده است؟ آیا آنکس که با دیگران است،‌ با دیگران است؟ یا با دیگران تنهاست؟ ما همه سو با دیگران تنهایان را می بینیم، همه سو همه با همه تنهایند، چرا که با خود تنها نیستند. آنکس که با خود تنهاست، با همه ی دیگران است.


در اجتماع زیستن تنها آن زمانی مفید است که فرد در راه خودشناسی باشد، و این خودشناسی به معنای متداول امروزی آن یعنی کسب مال و جاه و مقام و موقعیّت و موفقیّت بیرونی نیست، بلکه شناخت خویشتن بدین معنای حقیقی که سالک ذهن خویش را و ارکان آن را و کارکردهای آن را در مراوده ی با دیگران به دقّت مشاهده کند، ضعفهای خویش برطرف سازد و در کار اصلاح مدام باشد. وگرنه با دیگران بودن، جز چنانکه حیوانی در میان گلّه ی حیوان، چه می تواند باشد؟


او که فاتح خویشتن است و استادیش تمام است می تواند به دیگری بگوید تو با دیگران باش و از دیگران بیاموز،‌ چرا که همه از اویند و همه ذرّات اویند، لیکن آنکس که هنوز خود تمام بر خویش فاتح نیست و خود را هنوز هزار پرسش ها و هزار راههای نرفته است، ز چه روی دیگری را بگوید که با دیگران باش و بیاموز. شاید آن دیگری از دیگران گذشته باشد و یا به دیگران نرسیده باشد. شاید او را زمان رحلت از یک آگاهی و مردمان آن و عزیمت به آگاهی دیگر و تمنّای مردمانی دیگر است، و او جز بر صحیفه ی درون به رؤیت نخواهد بود که گام بعدی چیست. جوینده ای را که می پرسد چه کنم، تنها می توان گفت سر به درون کش و از خود بپرس، معبّر رویاهای خویش باش و هر چه را به قلب یقین دریافته ای، همان کن!


ای دوست!‌ از هیچ کس هیچ چیز نپرس و هیچ چیز را از هیچ کس تمنّا نکن. از خود بپرس، از خود بخواه، در خود بیاب و به دست خود به انجام برسان. فاتح و خالق جهان خویش باش که همه چیز تویی. 


حلمی |‌ کتاب لامکان

همه چیز تویی | کتاب لامکان | حلمی
موسیقی: (Max Richter - Path 5 (delta

۰

شکوه خاموشی

جان برافراشته می گوید: می خواهم ناچیز باشم و هیچ اثر نداشته باشم. سر به زیر می فکند و از گوشه ها می گذرد. جهان آینه ی شکوه خاموشی او می گردد. 


سر برافراشته می گوید: می خواهم هر چه می گویم همان شود و عالم همه از آثار من پر شود. دهان ناپاک می گشاید و از عربده اش گوش عالم کر می کند. جهان او را به فراموشی می سپرد، چنانکه گویی هرگز زاده نشده است.


حلمی | کتاب لامکان

۰

تنها بودن

در میان جمع سرگردانان هیچ چیز بهتر از تنها بودن نیست. در میان آنها که ارزشهایشان بیرونی و برآمده از من اجتماعی ست، تنها بودن نه یک انتخاب بهر آسودگی، که عرصه ی دردمند تعالی ست. 


ای آدمی! برو از خویش دور شو تا نزدیک شوی، برو تنها شو، وا شو از تن ها تا پیدا شوی. این دهان های کف کرده از دروغ را بنگر، این ذرّات سرگردان نفرت و جهل و شرارت، که تو از هر چه بیزاری می جویی بی شک که از همان تباری، و تو بر هر چه می شوری بی شک که از همان نواری. 


از خلق بی رویا باید دور شد و رویاهای خویش پرورید. از ذرّات شبیه باید تبرّی جست، و چه خوش تر که بگوییم از توده های بی شکل شبیه تا نام ذرّه آلوده نکنیم، که ذرّه ی جان خوابگاه خداست.


حلمی | کتاب لامکان

تنها بودن | کتاب لامکان

۱

وقت پروانه شدن

آیا بشود که آیینه ی تاریک ابلیس نمای عرف در هم بشکنی، ای دوست؟ آیا بشود آتش سرد تعارفات شیطانی خاموش کنی و بر خویش شعله بگشایی و حجابها همه بسوزانی؟ آیا بشود که از خواب ابریشمین ایده ها برخیزی و این تارهای هزارقرنه از گرد خویش بگشایی و با واقعیت نور مواجه شوی و آغوش گرم صدا تن پوش کنی؟ آری، اینک وقت پروانه شدن. 


حلمی | کتاب لامکان

وقت پروانه شدن |‌ کتاب لامکان | حلمی

۰

شایستگان گنج معنوی

گنج معنوی دقیقاً در آن لحظه ای عطا می شود که سالک انتظار آن را ندارد و چه بسا از راه گسسته است. چه بسیار سالکان که باید آگاه شوند تنها مدّعیان اند و حقیقت تنها چیزی نیست که می خواهند. آنها که حقیقت را در کنار متاع دنیا می خواهند و آنها که با دنیا خوشند و عشق را می خواهند که خوش تر شوند، شایسته ی گنج های روح نیستند و چه بسا دیگر شایسته ی گنج های دنیا نیز نباشند. 


دستانی که بر صندوقچه ی گنج می رسند باید از تمنّا خالی باشند، آن قلب باید تهی باشد که بدانجا برسد و آن چشم ها بایست از انعکاس هر تصویر غیر پاک شده باشند و آن ذهن بایست افسار زده و به خدمت دل درآمده باشد.


سالک باید از موعظه ی خلق دست بردارد و بداند هیچ چیز نیست. او باید بداند هیچ است و هرگز هیچ کس نخواهد بود. او پاسدار ارزشهای انسانی نیست، او هواخواه عقل نیست، او فرش پر رنگ و لعاب عواطف و احساسات را سوزانده است و از تمام گوشه ها و میان های عوالم پایین برخاسته است. 


او که خود به رستگاری رسیده و زنده ی بیدار شده، نباید آرزوی رستگاری خلق را داشته باشد و به سوی ایشان روان شود. - او از هر آرزو مبرّاست. - بلکه بیدار باید سر جای خود بنشیند و خداوند هر آنکه را که شایسته است به سوی او خواهد فرستاد و یا او را به سوی هر آنکه شایسته است روان خواهد کرد. او پیام آور خلق نیست، چرا که خلق را به پیام الهی نیازی نیست و خلق را تنها اخلاقیات و قوانین اجتماعی بسنده است، بلکه او پیام آور روح های منتظر و جان داده ایست که می خواهند از چرخ آزاد شوند و یا در چرخ شوند که گمگشتگان را بهر آزادی بازیابند. 


گنج معنوی از آن طلبکاران و گدایان نفسانیات نیست. از این گنج رهروان علوم و ادیان زمینی هیچ طرفی نخواهند بست و بر ایشان حتّی یک پرتو نخواهد تابید، چرا که ایشان را تمنّای بهشت های زمینی ست و آنان را که بهشت های زمینی می جویند، هر چند که هماره دوزخ بر می آورند، هرگز از گنج های آسمانی نصیب نخواهد بود.


گنج های معنوی تنها بر ایشان ارزانی خواهد شد که از جاذبه ی زمین گسسته اند. سیب ایشان را اگر از دستشان بگیری و بخواهی بر زمین افکنی، خواهی دید که به آسمان خواهد شتافت. ایشان از وسوسه های خاک رسته اند و شایسته اند.


حلمی | کتاب لامکان

شایستگان گنج معنوی | کتاب لامکان
بشنوید: سمفونی "عروج چکاوک" از رالف وان ویلیامز

۰

خداوند و مردمان او

این جهان و مردمانش وجود ندارند.
تنها خداوند و مردمان او هستی دارند.
حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان