در درون آتشی، بیباکتر!
تا درون شعله گردی پاکتر
وقت آن شد تا که بالاتر رویم
سادهتر، بیپردهتر، چالاکتر
در درون آتشی، بیباکتر!
تا درون شعله گردی پاکتر
وقت آن شد تا که بالاتر رویم
سادهتر، بیپردهتر، چالاکتر
آمد به میان به جان آتش
افروخته شد روان آتش
یک جلوه ز دلبری چو بنمود
من بودم و امتحان آتش
هنگامهی وصل چون بر آمد
نابود شدم به سان آتش
زان چشم سیاه شعلهافکن
دل سوخته شد به خوان آتش
در روح چو خرقه باز کردم
آن خرقه شد آسمان آتش
ای چنگنواز خامهافروز
مهمان کنام آن لسان آتش
رویای تو پخته شد سحرگاه
من ماندم و آن نشان آتش
گفتم چه سزای عاشقی بود
این قصّهی دلسِتان آتش؟
گفتا سر عاشقان ندیدی
آویخته از دهان آتش؟
خاموش شو و زبان مرنجان
تا ره بردت عنان آتش
حلمی ز میانه رخت بربست
آموخته شد زبان آتش
موسیقی: Nils Frahm - More
عشق یعنی اعتدالی آتشین
در درون شعله حالی آتشین
در برون شعله با یاران دل
گرد هم در اتّصالی آتشین
مرکز دل نور و تاج سر تنور
جان و جانان در خیالی آتشین
این چنین با مردم سرخ خدا
عشق یعنی ارتحالی آتشین
قرنها بگذشت و این یک قرن هم
بگذرد در ماه و سالی آتشین
تا رسد آن لحظهی امر محال
در سکوت اعتزالی آتشین
دست در دست و نفس در سینه حبس
نام حق در انتقالی آتشین
گفت: حلمی! شد سحر از خواب خیز
وقت جام است و مجالی آتشین
موسیقی: Orange Blossom - HABIBI
درویش به پیش آمد تا خلق بیفروزد
چون خلق ریایی بود در آتش خود سوزد
درویش خفایی بود، او نور و نوایی بود
از جان خدایی بود، تا خلق چه آموزد
از آتش تو رنگ خوش
هم شیشه خوش هم سنگ خوش
گر صلح باشد صلح خوش
گر جنگ باشد جنگ خوش
عاقبت کوتاه شد قصّه و آتش در خرمن ددان گرفت. آن خرمن ناپاک جهل و آن مزرع بیحاصل تکبّر. عاقبت کوتاه شد قصّه و گرچه همچنان صحنه زین دست نیست، باری چون تاس دل جفت آمده، تقدیر محتوم است.
تقدیر چه خوشتر از خِرَد تکان و چه خوشتر از نابودی مردم جهل؟ چه خوشتر از انهزام استبداد مردمان رأی و خودخواهی؟ چه خوشتر از کوبیده شدن، آنگاه که کوبیدهای و به تاراج بردهای و انتظارت خوشیست؟ چه خوشتر از غرامت، آنگاه که حرص دست از آستین بیرون کرده، به زبان دراز شکوه. چه خوشتر، جز کوتاه شدن آن زبان دراز، خوراک سگان!
گفتند ما مردمایم. گفتم آری، مردم جهل. گفتند ما به درازای تاریخایم، گفتم آری، تاریخ ظلمت. و تاریخ تاریک بر آتش زدم و کوتاه کردم این قصّه را.
عاقبت کوتاه شد قصّه
و آتش در خرمن ددان گرفت.
حلمی | کتاب لامکان