دوشنبه ۲۵ مرداد ۰۰
آن بیرون عجب وضعیت احمقانهایست! آدمی عاطفه میورزد، ویرانه میسازد. آدمی عقل میبافد، دیوانه میسازد. آدمی رشک میورزد و حسرت میوزد و قدرت میجوید و مذهب میپوید، خویش و خویشان بیکاشانه میسازد. عجب بیهوده است این آتش جان گمکرده. عجب بیستاره در این جهان بیکرانه میتازد، و چه دردآلود و سخت بر خاک گهوارهی خویش فرو میغلتد.
عجب وضعیت دُردانهایست این درون! چه باشکوه عشق میورزد روح و چه بیحد از خویش بهر دیگری نثار میکند. چه بیشرط قمار میکند تمام خویش را و چه بیادّعا تخت و رخت میبازد و چه بیرسم رسم و تسم عالم به هیچ میگیرد و عاقبتِ کار آسمان میگیرد و هم زمین به رقصِ اوست.
عجب داستانیست، که تا نام هر چه میبریم آن ابلهان به ستاندنش یورش میبرند. بتازید ابلهان! بر خویش میتازید و جز نکبت نصیب نمیبرید. دل، بر خویش آرام است و تاختن دوست نمیدارد، ولیک چون بتازد مقصود بی کوشش در کف است.
اخگران،
به آزمودناند.
حلمی | کتاب اخگران