جان نمیخواند جز این آواز روح
در فلک پر میکشد با ناز روح
دل نمیگیرد سراغ خانه را
گر نباشد راه جز پرواز روح
خشت بر خشتی نهد بی دستمزد
سر بَرِ جانان زند همراز روح
خویشتن از خویش و تن خالی کند
تا تهی گردد نهان از آز روح
پرّ و بال از راز جان آراسته
بال خود بگشوده چونان باز روح
تا کز آهنگ فلک غوغا کند
سرخوش از آن لحظهی آغاز روح
حلمی از این خلق دون آهی و بس
در طرب باز آ به رقص و ساز روح