جان همی کندم و زین حادثه جانی بردم
جان ز کف رفت و عوض جان جهانی بردم
کشتی باده به صد آتش و طوفان راندم
بینشان گشتم و گم تا که نشانی بردم
قاصد مرگ به هر ثانیه دورم میگشت
مرگ را کشتم و هر ثانیه آنی بردم
خیر و شر هر دو ز صد گوشه ندایم میداد
هر دو را سر زدم و شاه شهانی بردم
منطق از منزلت خویش جدایم میبرد
عاقبت عشق شدم عیش عیانی بردم
ساقی از قسمت پیمانه دو جامی دادم
خانومان سوختم و خانی و مانی بردم
کُه بدم، کاه شدم، باد ببردم به فلک
بیکران گشتم و صد کام و کرانی بردم
حلمی از رهگذر خاک بر افلاک بشد
بوتهی خشک بُدم سرو چمانی بردم
یک زندگی کامل در وقف تا تنها ذرّهی خلّاق جسته شود. آنکس که بر پرده است به درون خواهد خزید، و آنکس که در پرده است به برون. همه چیز به قصد نو شدن است. سالک به کشف خود است تا در خود به استادی رسد و خلقت را در خود برپا کند، چرا که خالق متعال تنها یک خالق را در خود میپذیرد.
موسیقی: Irfan - Peregrinatio
عاشق میگوید وقتی همه کس منم، با که بجنگم؟ وقتی من همهام، با که در خود بجنگم؟ همه در من به جنگاند و همه در من به آشتی. تاریکی آنگاه است که چهره میپوشانم و نور آنگاه که حجاب میگشایم.
سفرهی ستارگان تنم تا بیانتها گسترده.
حلمی | کتاب لامکان
بنگر به خلق ترسان، همه کس ز خویش نالان
همه سو دهان گشوده که دهد غذای رحمان
تو به جای خود نشسته به دو دست خودببسته
تو نداده میستاندی که چنین شدی پریشان
پس ناکسان روانی که چنین حضیض جانی
تو دکان عقل رفتی و شدی دخیل رذلان
ز تو عالم است گریان، ز تو خندهها گریزان
تو برو ز خویش میشو تن و دست و پای بیجان
تو برو بمیر در دم اگرت سر نجات است
تو برو بمیر ای غم چه کنی به خلق غلیان
خبرم رسید این شب گذر عظیم دارد
چو دهان خلق شوید ز حروف چرک افشان
به میان شب نشستم که سحر ز حلق گیرم
سر دیو خلق گیرم بدهم به صبح رقصان
دو جهان به پای عاشق، همه تن فدای عاشق
بشنو اذان عاشق به دف و حروف چرخان
به سرای وجد برخیز و ز بند خلق وا شو
نه به جز ترانهبازان دهد او عبور شادان
نفسم گرفت زین شب که مرا ز خویش گیرد
به میانه خیز حلمی و به خانه خیز از جان
موسیقی: Max Richter - Path 5
تمام آنچه که بر زمین هست عدالت است؛ چرا که همه چیز یا به ظرف آگاهی یا به انتخاب و ارادهی آزاد است؛ چه برای حیوان، چه برای انسان. تقدیر تغییر میکند، آن نیز عدالت است.
حلمی | کتاب لامکان
خام میخواهد جهان را تغییر دهد، خود تغییر میکند.
پخته میخواهد خود را تغییر دهد، جهان تغییر میکند.
سوخته هیچ نمیخواهد، خدا تغییر میکند!
حلمی | کتاب لامکان
صورت آفتابیاش، سیرت انقلابیاش
خامشی خطابیاش، نور نهان آبیاش
شک بتند که کیست او، عقل چرد که چیست او
هیچ مگو که نیست او، هست و ببین غیابیاش
آنگاه که بتوانیم در جنگ بخندیم، در صلح نخواهیم خفت.
آنگاه که بتوانیم در جنگ بخوانیم، در صلح نخواهیم نالید.
آنگاه که بتوانیم در جنگ برقصیم، در صلح نخواهیم خشکید.
جنگجو تمنّای صلح نمیکند، پس هماره در آرامش است.
صلحجو در اشتیاق آرامش است، پس جنگ میسازد.
در آرزوی ثروت، فقر آفریده میشود،
در آرزوی برکت، فقدان.
در آرزوی بیداری، خواب نصیب میشود،
در آرزوی آگاهی، عصیان.
در آرزوی عشق، نفرت سر بر میآرد،
در آرزوی آرامش، طغیان.
در آرزوی زمین جدید، جنگ آفریده میشود،
در آرزوی نسیم حال، طوفان.
در آرزوی زیرکی، حماقت آفریده میشود،
در آرزوی کوه، کاهدان.
مهاجر به هیچکجا نمیرسد،
مسافر رسیده است.
شیرینزبان، سخن نمیفهمد،
خاموش با سخن است.
آنکس که میفروشد فقیر است،
آن کس که چهره مینماید گداست.
نادار میبخشد،
بیچهره در همهجاست.
حلمی | کتاب لامکان
چه سانی خوابدیده؟ نزد یاری؟
و یا نزد رفیقان غباری؟
تو یا با این سری یا با دل یار
که یعنی یا نزاری یا به کاری
موسیقی: وَس - در باغ ارواح
انحراف، چه انحرافی! انحراف از آگاهی انسانی. خروج، چه خروجی! خروج از مذهب آدم. و برخاستن، چه برخاستنی! برخاستن از همه چیز. و پذیرفته شدن در آغوش بیمنّت و لامذهب خدا. مذهب عشق.
حلمی | کتاب لامکان
کتاب لامکان را میتوانید در اینجا بخوانید.