سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

ما به ظهور رسیده ایم

به آهستگی در سینه می نشیند، ریشه می دواند، شعله می گیرد و شعله می گسترد. عشق را می گویم، و دیگر هرگز هیچ چیز مثل گذشته نخواهد بود. 


کشتی های خویش از لنگرگاهها بیرون می آوریم. به درون طوفانها می گستریم. از آرامش می گریزیم، از نعمت های دیروز و از لذّت های تن و کاخ های روان دست می شوریم. همه چیز را پشت سر می گذاریم و هرگز هیچ چیز را انتظار نخواهیم کشید. چرا که ما خود زندگی، خود طوفان، خود آمدن ایم. 


برخیز ای زندگی،
ما به ظهور رسیده ایم.
و ای شیطان، 
ای جهل، ای تظاهر و ای تن پروری!
از ما بگریز.
و ای سرهای افراشته از کبر و طمع و وابستگی،
آماده ی فرو افتادن باشید.


حلمی | کتاب لامکان

ما به ظهور رسیده ایم |‌ کتاب لامکان | سید نوید حلمی

۰

بی طرفی..

بی طرفی در طرف خداست.

حلمی
در کتابخانۀ دلبرگ بخوانید

بی طرف در طرف خداست | کتاب لامکان | سید نوید حلمی
موسیقی: سمفونی شماره ۸۸ هایدن

۰

اینت من..

پس چون بر آستانه ی ذات مقدّس بی نام راه یافتم، سینه سپر، جان بازیده، رنگ از رخساره پریده، رنگ دیگر خریده، در گوشها موسیقی طنیده، بی گوش و بی چشم و بی دست و بی پای، در هیبت رخشان خویش درخشیده، در خاموشی فریاد برآوردم:


ای پدرم! اینت من، فرزند دیریابیده، به خانه بازگشته! ای هماره با من، اینت من، پیغامبر اعصار دیرین در حلقه های پاریده، اینت من آن یار چنگ ساز، آن جنگنده ی جانباز، یار دزدان شب، نگهبان قافله های راز، تابیده از خوان تب. اینت من آن درنوردنده ی جهانها، فریب دهنده ی خدایان، حافظ آزادگان، اینت من، یار دلیران، در آن هنگامه که شب از عمق خود می گذرد و زمان از چاله ها سیاه تر است، اینت من تابنده ی آستان. 


ای پدرم! اینت من، جان آزموده به جادوی سپیدان، سخت آموزیده به درسهای جان، برپادارنده ی قانون مسلِمان، آن خرقه پوشیده به دو سلیمان. اینت من آن موسیقی ساز، آن روان پاشیده در آن سرابچه ی خون و ناز. با پارسایان نشسته، با ترکان تازیده، خون به پا کرده و آنک خون دیده، روان پاشیده. اینت من، بازآمده به آزمونی نو و به خرقه ای دیگر از آب و آتش در پیچیده. اینت من آن فرزند از خویش رهیده. 


ای خدایم، برکت هایت بر من ارزانی دار و مرا به آبادی های نو رهنمون ساز. مرا برسان بدان خانه ها که از آن من است و آن خرقه بر تنم بپوشان و آن تاج بر سرم بنشان، و آن عصا در دستانم رخشان کن، که این جهان، جهان من است. دکان تو، دکان من است. امروز که من توام، و تو منی، مرا عزیزترین خود گردان و کار و بار جهانهات همه به من بسپار! که بسیار آزموده ام و آموزیده ام، و چه بسیار اگر هنور در پیش، بیازما و بیاموزانم. لیکن عصای دربانی و خرقه ی نامرئی سلطانی از من دریغ مدار. 


حلمی | کتاب لامکان

اینت من | کتاب لامکان | حلمی

موسیقی: Arvo Part - Fratres 
برای ویولن، ارکستر زهی و پرکاشن

۰

این همه آتش، سلام لطف توست

غزل ۴۵۵.

قهر تو در پرده جام لطف توست
این همه آتش، سلام لطف توست

قهر تو بر ناکسان زیباست، هان
این چنین قهر از نظام لطف توست

عشق را هم موکبی بالاترست
هر که را در انتقام لطف توست

هر که را چون می زنی با تیر خویش
دیده ام من از نیام لطف توست

درک قهر عشق بس ناممکن است
هر که را در بار عام لطف توست

سالک خون دیده داند عشق چیست
زخم را داند دوام لطف توست

سوز را جانی بداند چیستی 
کان سوی این هفت بام لطف توست 

دوش بر دوشم کُهی افکند یار
گفت حلمی این طعام لطف توست

منبع: غزلیات حلمی
برای خواندن غزلیات حلمی در کتابخانۀ دلبرگ، روی آن کلیک کنید.

قهر تو در پرده جام لطف توست | غزلیات حلمی

۰

کتابهای حلمی

کتابهای حلمی در کتابخانۀ دیجیتال دلبرگ. آنلاین بخوانید.

📖 delbarg.ir/helmi 

غزلیات - دوبیتی‌ها - مثنوی‌ها - کتاب روح - کتاب لامکان


اشتراک‌گذاری و انتشار مطالب تنها با ذکر نام صاحب اثر سیّد نوید حلمی یا حلمی  مجاز می باشد و در غیراینصورت نقض حق مالکیت معنوی محسوب می‌گردد. 

انتشار و استفاده از آثار برای مخاطبین رایگان می‌باشد، ولی در صورت تمایل می‌توانید مبلغی به دلخواه خود اهدا نمایید. 

سپاسگزارم. 





۰

موسیقی خداست این

موسیقی خداست این
مایل جان ماست این


روح شو و نگاه کن
بارقه ی لقاست این


هر چه که گوش می کنم
صحبت آشناست این


دوش به خواب دیدمش
مالک خوابهاست این


صبح ندیدمش دگر
باز که را کجاست این؟


از دم اوست جان ما
مقدم و مبتداست این


انا الیه راجعون
مأخر و منتهاست این


دوش مرا نهیب زد
از تو کجا جداست این؟


روح اگر ز جام او
طرف برد به جاست این


سالک اگر ز باده اش
نوش کند رواست این


حلمی اگر ثناش گفت
خدمت بی ریاست این

موسیقی خداست این | غزلیات حلمی

۰

چه گویم من، سخن از شاه خیزد

سخن از ساحت آن ماه خیزد
چه گویم من، سخن از شاه خیزد
چنان بشنو که گویی دوست گوید
چنان می رو که گویی راه خیزد
حلمی

سخن از ساحت آن ماه خیزد | حلمی

۰

چه سرد از آتشی؟ ای جان بسوزی

چه سرد از آتشی؟ ای جان بسوزی
گهی پیدا و گه پنهان بسوزی
ورای دانش و دین اوج گیری
رها از کفر و از ایمان بسوزی
حلمی

۰

فرج، این است.

هنر از آسمان می بارد. پس هنر ِاصل نه که سر به آسمان می ساید، بلکه از آسمان نازل می شود و در زمین لنگر می گیرد. قلوب خالص عشّاق خدا، لنگرگاه هنرهای آسمانی، موسیقی های بهشتی و کلمات درخشان صحیفه های الهی ست.


ای یاران روح! به کلمات و به اصوات آسمانی گوش بسپارید و چشم ها و گوشهاتان را برای همیشه بر هر آنچه از زمین و از زمان است ببندید و هر آنچه از خاک است و ناپاک است از سر و شانه هاتان بتکانید. 


آن چه زیباست، اصل است و حقیقی ست از ماورای زمان و مکان است. پس بر ماورایی ها دل ببندید تا ماورایی شوید. هرچند این ماورا نیز در درون است و اینها همه از قلب است و همه از درون شماست. 


پس به بزم درون خویش برخیزید و از این پس از درون در بیرون بنگرید و از درون در بیرون باشید. این سیره ی روح است و این سیرت و صورت حقیقی شماست که در بیرون و در ماورای زمان و مکان به سر می برید، که در آنجا، ای از خود رهیدگان لامکانی! سیرت و صورت یکی ست و بیرون و درون یکی ست.


پس  ای عاشقان! ای روح گردان خطّه ی ابدی! ای خداجویان و خدابازان حقیقی! به غارهای درون خویش روید و در آنجا به صدای خود گوش فرا دهید، از خود ببینید و از خود بشنوید و بی خود ِبیرون با خود ِدرون خویش بنشینید و در آنجا گوش به فرمان خداوندگار خداوندگاران باشید. و آن گاه از پس هزار رزم دیو افکن و از پس هزار سیر لایتناهی، رسولان بعثت یافته ی آسمانهای خاموش خویش و شاهدان ابدی مردمان آفتابی خود باشید.


هنر این است که از بند تن آزاد شوی
چو درون قفسی همسفر باد شوی
بعد رحلت نرهد هیچ کس از چنبر غم
چو درون بدنی خواه که دلشاد شوی


فرج، این است.


حلمی | کتاب لامکان

۰

مثنوی کوتاه دوزخ مصلحان

ای مصلحان! بر رویتان چشم جهنّم روشن است
از هیزم اعمالتان صد کوره روشن ز آهن است


ای رنگ بازان کلک! حالی شما در خون و کک
حالی شمایان بی بزک با دشمنانی هر برک 


ای آمران! ای آمران! حالی شما در آتش اید
ای ناهیان! ای ناهیان! بر تاب آتش ها خوش اید؟


ای مادران! کو پس بهشت؟ با این رحم های پلشت
با شوهرانی بس کثیف، حقّ بهرتان دوزخ نوشت


ای خدعه کاران بنفش! ای بچّه بازان! ای خران!
ای نوکران زور و زر! ای لودگان! ای کودنان!


حالی شما وان زیرکی، آن خنده های خشمکی
آن عید و آن زار و عزا، آن گریه های زورکی


حالی شما وین حوریان کز بهرشان دل داشتید
این حوریان! خوش حوریان! کشتی چه در گِل داشتید


حلمی
نقّاشی از: آلن کوپرا

۰

تو دریاب چشم بیدار کجاست

پندار بر این است که شادی در لذّت است. عاشقان می دانند که شادی در رنج است. پندار بر این است که نور در روشنی ست. عاشقان می دانند که نور در خاموشی ست. پندار بر این است که صلح در تنعّم است. عاشقان می دانند که صلح در جنگ و سلحشوری ست. پندار یک چیز است، خیال یک چیز. مباد این دو، یکی کنی. پندار خود ظلمات است و خیال نور خداست.


آن کس که به راه خیال گام می نهد به زودی در می یابد که چه جنگ ها در پیش است تا بتوان بدان صلح الهی رسید. از چه خرابه های نهان و عیان باید گذشت تا خانه ی جان آباد کرد. یکی چو بر روی زمین دم از صلح می زند همه دیوانگان عاقل نما غریو شادی می کشند. زمین کجا و صلح کجا. باری تعالی زمین را کابینه ی جنگ بنهاد، چنان که روح قوای معنوی خویش به هزار درد و اندوه بازشناسد.


عجیب نیست که زمین آمال کلّاشان باشد. عجیب نیست که عقل واعظ تن پروری ست. عجیب نیست که هلهله گران زمین را دوست می دارند، چرا که تنها خاک پست شنوای هلهله ی ایشان است. فرشتگان به سکوت قلب ها نظر دارند و نه به هلهله ی عقل ها. 


همه انسان اند، آدمیّت غنیمت است. از آدمیّت نیز باید گذشت. تو ببین کار کجاست.
جهان در سلطه ی تاریکی ست. تو دریاب چشم بیدار کجاست.


هر کسی شایسته ی این دم نشد
هر جنابی عشق را محرم نشد
بشنوید ای مهربان یاران من
هر که انسان زاده شد آدم نشد


حلمی | کتاب روح


۰

استادان عشق چنین کنند

آن نظریه پردازان سفله ای که به کام آگاهی جمعی و در حقیقت به کار باد کردن من شخصی خود با «فردیت» ستیز می کنند باید بدانند که با حقیقت روح و خداوند ستیز می کنند. چرا که فردیت، هویت روح است و فردیت بستر خلاقیت روح است و روح، فرد است و هیچ کاریش با آگاهی جمعی نیست. 


خرد الهی حکم می کند که در یک باغ روینده، یک باغبان آگاه، قادر و عادل، نظر به بذرهای شکوفا و دانه های رویان و بالنده کند و آن فردانه های رقصان را یک به یک ستون و سایه شود و روی به خورشید دارد، تا آن لحظه که ایشان هر کدام قد راست دارند و بی نیاز از دایه و ستون و سایه شوند. استادان عشق چنین کنند. 


باری آنچه که یک روح بیدار، یک دانه ی فرد شده و خلاصی یافته از خوشه خوشه غل و زنجیرهای آگاهی جمعی و نیلوفرانه رسته از مرداب آگاهی انسانی می کند همه ی جمعیت ها را به پیش می راند. یک روح بیدار، چنانکه قانون خود بر خود است، ولی و حاکم و قانونگذار پیرامون خویش نیز هست و بی آنکه کسی بویی برد، بر همه ی کسان فرمان می راند.


و این آن لحظه ی شگرف است که چون روح از اغمای اعصار طولانی خویش برمی خیزد و در اقلیم جان خالص به عوالم زیر می نگرد، با خود فروتنانه می گوید: «من در مشت خودم، جهان در مشت من است.»


حلمی | کتاب لامکان


۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان