سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

گه سوی مسجد پر زنم، گه سوی تاکستان کنم

با مردم پندارخوی گه این کنم گه آن کنم
گه سوی مسجد پر زنم، گه سوی تاکستان کنم
 
گه نوش گیرم از ملک زان ساغر پندارکُش
گه قسمت از جام ازل با مردم نادان کنم
 
زان پرده‌های نقش‌نقش هم بگذرم دیوانه‌وار
آن دگر اسرار را از خویش و تن پنهان کنم
 
در خویش بنشینم دمی در بارگاه روشنی
جام خموشی برکشم تا خویش را پرّان کنم
 
صد قصّه گویم زان دم رخشان همه افلاک را
صد کهکشان گریان کنم، صد کهکشان خندان کنم
 
مِی‌بانگ جانان بر زنم سوی همه پندارها
زان ریشه‌ی افروخته اندیشه‌ها عریان کنم
 
نامت برم تا عشق را افسانه‌ها یاد آورم
از نام زرّینت دلا هم عشق را رقصان کنم
 
ساقی کجا آن باده‌ات تا گوش پنهان وا کند
زان موسقی پرده‌سوز هر خانه‌ای ویران کنم 
 
سوی تو گیرم نازناز بت‌های دیرین بشکنم 
عشق است نامم حلمیا آیم تو را بریان کنم 

با مردم پندارخوی گه این کنم گه آن کنم | غزلیات حلمی

موسیقی: Lisa Gerrard - Adrift

۰

گرچه یاران باوفا باشند تنهایی خوش است

گرچه یاران باوفا باشند تنهایی خوش است
خلوت خاموش من با یار رویایی خوش است


گرد افلاکی چو بر دوش من و تو ریخته
بی‌نیاز از خلق دون این طرز آقایی خوش است


با شریکان نهان بنشسته در بغداد روح
با تو تا دارالسّلام این رقص شیدایی خوش است


عشق را تا نام بردم جنگ‌ها آغاز شد
گه مسلمانی به راهش گاه ترسایی خوش است


دیدمش صبح عدم تقدیر آدم می‌نوشت
چون رسیدم گفت از تو باده‌پیمایی خوش است


کفر را بالاتر از ایمان مفتی رتبه است
تا ندیدی اولیا معشوق هرجایی خوش است


حلمیا کس دانه‌ی معنی نمی‌چیند، خموش!
حالیا بی هیچ گفتاری هم‌آوایی خوش است

گرچه یاران باوفا باشند تنهایی خوش است

موسیقی: Bruno Ferrara - Amore Mio

۰

خواب چه مانده‌ای دلا؟

خواب چه مانده‌ای دلا؟ وا چه نشسته‌ای؟ بیا!
مال و منال وا نه و هی تو بنال ناله‌ها
 
خوش برو در میانه‌ها ساز کن آسمان خود
تکیه تکان و عور شو، من تو و آسمان مرا
 
بر شو از این جهان غم، قاره‌ی وام و نام و نم
چرخ به چرخ و دم به دم از تن و جامه‌ها بر آ
 
تا که نهان نمایدت ثروت و آستین زر
سکّه‌ی باده خرج کن تا چو خدا کند تو را
 
تا که کرانه بشکنی ساق شب و غرور دد
عشق فسانه می‌شود باز ز جان آسیا
 
بخت دوباره می‌دمد از نفس کلام تو
ز پست‌جلگه‌ی خزر به آفتاب استوا
 
تو آسمان روشنت بخوان به حشمت نهان
قدم کشان و تیغ کش به این چراگه چرا
 
غزل‌فشان، ترانه‌خوان برو به جان و دیدگان
سلام کن به خستگان، به جام‌های در خفا
 
ببین که عاشقان من به خون خویش خفته‌اند
به عشق‌های نا‌به‌ره، به رحم‌های نا‌به‌جا
  
تو سهل گیر و کارها به جام باده وارهان
سکوت صخره‌ای شکن، بخوان ترانه حلمیا

خواب چه مانده‌ای دلا؟ | غزلیات حلمی

۰

ای بس عجب که خامان از عشق دم‌زنانند

ای بس عجب که خامان از عشق دم‌زنانند
ترسندگان ز حقّت در صورتت دوانند


بی هیچ نای رفتن از وصل لاف دارند
از تیرها گریزان در حسرت کمانند


از خطّ زنده فارغ، با آنچه رفته عاشق
بن‌بست خودپرستی در کوچه‌ی گمانند


این گونه سالکانی از موسقی گسسته
در خویش تار بسته، خود گفته خود بخوانند


ای خام! راه دور است، برخیز و جاده فرسا
صد پخته از تو خوش‌تر خونیده می‌کشانند


از مرگ باک داری، تو خوی خاک داری
تو عاشقان ندیدی خون رزان چشانند


ما تک به خویش خوانیم، این جمع‌ها ندانیم
این خشک‌ها نگه کن در وقت چون شکانند


گه سبز و گه بنفشی گه زرد و گه عنابی
هرگز منافقان را دیدی که چون درانند؟ 


ای صد عجب که مستان در رنج می‌ستیزند
این شوی و موی‌داران در وهم صلح جانند


وقت سحر جهانم پاشید و عشق فرمود
حلمی بیا که پیران راه صواب دانند

ای بس عجب که خامان از عشق دم‌زنانند | غزلیات حلمی

۰

جرعه‌ها نوش کن و گوش کن آواز الست

غم این فاصله تا چند خوری ای دل مست
دور شو از دم این جمعیت نقش‌پرست
 
آن که دشوار در آمد به طریق ازلی
رازش آسان نکنم فاش به نامردم پست
 
گم نخواهد شدن و جلوه نبازد به مجاز
حق به برکت بدهد باده‌اش از ساغر هست
 
سوی ما گیر و مرو از ره بیگانه دمی
آن که این رشته نگه داشت به ناگه مگسست
 
دل میالای به شرّ و برو زان چشمه‌ی پاک
جرعه‌ها نوش کن و گوش کن آواز الست
 
خلقت آهنگ دگر کرده که باز آوردت
جان بهایش بُد و آن کهنه بتانی که شکست
 
دیدمت خسته و نالان به دلی خواب‌زده
بردمت دوش به احرام ازل دست به دست
 
هیچ دیدی چه خبر بود بدان میکده‌ها؟
هر که مست آمده بود از قفس چرخ برست
 
به میان حلمی دیوانه چو از هوش بشد
خنده زد ساقی و فرمود که این گونه خوشست

غم این فاصله تا چند خوری ای دل مست | غزلیات حلمی

۰

دلم را حدّ اعلای جنون باد!

دلم را حدّ اعلای جنون باد!
جهانم را فزون از این قشون باد!
نسیم سرخ آزادی وزان گشت
که یعنی جان به وصل نیلگون باد

حلمی

دلم را حدّ اعلای جنون باد! | رباعیات حلمی

۰

آنچه می‌ماند به یک جا خوش

آنچه می‌ماند به یک جا خوش
نیست، مرده‌ است به حاشا خوش


ذرّه‌ی حق همیشه در گردش 
گه به صحرا و گه به دریا خوش


تو ستاره‌ای، خیال شر سوزان 
وین ولایت به سودا خوش 


گر به ضرب چرخ همی رقصی 
زاده‌ی چرخی و به بلوا خوش


ورنه تو عمودِ بیداری 
بر فراز زیر و زیرا خوش 


شاهد دلم دوش می‌گفت 
حلمیا این دم دمیرا خوش

آنچه می‌ماند به یک جا خوش | غزلیات حلمی
موسیقی: Tomaso Albinoni - Adagio in G Minor

۰

ای تو را خوش یافتن نایافتن | مثنوی

ای تو را خوش یافتن نایافتن
خاطرت با زلف پنهان بافتن


تو مرو از دل مرو از خوابها
تو مرو از منظر بی‌تابها


خوش نشین بر طاقهای روح‌وش
در دل بی‌خوابهای نوح‌وش


تو درون منزلی صد سالها
ما برون از منزلیم از قالها


ما درون گشتیم و دنیا هیچ شد
نزد ما دیروز و فردا هیچ شد


منزل حال آمدیم از گورها
مرده بودیم و کنون در سورها


سال و ماه و روز و ساعت پوک شد
عقل پروایی بتی مفلوک شد


قبله‌ی ما خاک بود و حال دل
خانه‌ی ما مسجد و امسال دل


آنچه در کوی کلیسا کال بود
در تو یابیدیم و روح حال بود


ادّعای هندوان بشنید دل
حق ولی در نزد تو یابید دل


ای رها از غربها و شرقها
در میان ای شاه رعد و برقها


تو بمان با دل که دل از توست پاک
از تو این حرف و سخن خاموشناک


حلمی

ای تو را خوش یافتن نایافتن |‌ مثنوی حلمی

۰

من روحم..

هر لحظه حماسه‌ایست برای او که می‌بیند، شکوهیست تمام. خلقت خدای جز این چگونه تواند بود؟ عشّاق جام‌ها بر می‌زنند و صوت عشق گوش عقل بدکاره کر می‌کند. چه باک اگر که خامان ملک جان هر لحظه مجیز بت‌واره‌های انسانی کنند. چه اندوه گر همه عالمان جهان، هستی شکوهناک روح مهر انکار زنند، کنون که حقّ زنده شاباش عاشقان حقیقی خویش کند صد هزار فلک و استاره، شاباش آنان که به خاک فتادند، امّا برخاستند، آنان که خام شدند، امّا نهایت پختند و سوختند.


هر قدم شکوهیست ابدی. هر دم عظمتیست بی‌آغاز و بی‌فرجام. ستاره‌ای بر افلاک متولّد می‌شود آن دم که جانی از عشق زبانه می‌گیرد و قصّه‌ی بی‌نهایت خویش آغاز می‌کند. این ستاره‌ی خداست ای جان. این ستاره‌ی توست. هر چه جهان عناد کند جان‌ عاشق مست‌تر، حضورش در پهنه‌ی روح فراخ‌تر.


هوشیاری با من گفت تو همه به کار مستانی، این جمع پریشان چگونه کار عشق کنند؟ گفتم هر کار به کار تو نیست به کار عشق است، به کار ماست. ره کشید و گذشت، تنهای تنهایان بار هزار قرن ظلمت بر دوش کشان. و من با عشق خندیدم سبک از هیچ و هیچ از همه.


من عشقم و در عالم جز یار نمی‌بینم
این عقل پریشان جز دیوار نمی‌بینم
من می‌شکنم دیوار با چکّش روحانی
من روحم و انسان را در کار نمی‌بینم


حلمی | کتاب روح

من روحم و انسان را در کار نمی بینم |‌ رباعیات حلمی | کتاب روح

۰

ای رمز تو آسمان گرفته

ای رمز تو آسمان گرفته
راه تو سپاه جان گرفته


نور تو زمان ستانده از خود
موسیقی تو جهان گرفته


راه تو رهی ز آسمان است
بر روی زمین کران گرفته


اسم تو بزیستیم و خوش بود
این زیستن امان گرفته


هر کس ز تو گفت کار خود کرد
وه زین شب گفتمان گرفته


من گفتم و این تو بود در من
در هم ز تو گفتِ مان گرفته


ای اهل ادب چه گویی از ما؟
ای جمله خران نان گرفته!


حلمی چو قلم ز ماه بگرفت
عشق از نو خط بیان گرفته

ای رمز تو آسمان گرفته | غزلیات حلمی

موسیقی: Sleep Dealer - The Way Home

۰

عشق باشد نکته ی هستی عزیز | مثنوی

عشق باشد نکته ی هستی عزیز
چون بگیری نکته را رستی عزیز


 عشق از رنج آید و رنجست گنج
گنج از رنج آید و عشق است رنج


در ره این نکته سرگردان شدم
قرنها خندیدم و گریان شدم


تا نهایت رازها مکشوف شد
جان دیوانه به حق مشعوف شد


بعد قرنی از خمار و از فراق
صبر و طاقت گشت چون از درد طاق


آتشش بنشست جانم پاک کرد
تیغ چشمانش جهانم چاک کرد


گفتمش ای جان پنهان، من کی ام؟
حال پنداری دَمِ بی باکی ام!


ناگهان افراشت شمشیر از نیام
چاک زد صد دامها از ظلم و وام


گفت روحی، هستی یکدانه ای
آتشی، پروانه ای، افسانه ای


راه آسان رفته ای صد بارها
سر در آوردی دم دیوارها


عشق دادی لیک بر زنجیر و غل
خواب دیدی لیک بس رویای شل


چاهها گاهی درون ره زدی
ناخودآگه گاه هم آگه زدی


خون و جنگ و شرم و ترس و اضطراب
گه شهیدی در رهی بی انتخاب


گه عبوری در میان آبها
بادبانی در شط بی خوابها


گه یکی پیغمبر خوف و رجا
گه یکی پیمانه گیر بی ریا


گه یکی سلطان عدل و راستی
گه یکی سیمای جهل و کاستی


این همه آموختی تا سوختی
این همه چون سوختی آموختی


بس به شاگردی نشستی بر زمین
آزمودی شیوه های عقل و دین


آزمودی راهها بیراهها
آزمودی چاله ها و چاهها


تا به استادی نهایت در دو کون
سرخ گشتی در نظامات جنون


با جنون فارغ شدی از این و آن
این جنون عشق باشد ای جوان


با جنون تو راست گشتی عاقبت
رنج را دیدی چه باشد؟ موهبت


چون ز خواب وصل ها بالا شدی
عاقبت دیوانه ای چون ما شدی


فارغ از دنیا و در دنیا روان
چون حقیقت گشته ای در هر میان


چون حقیقت پاسپان عشق شد
در نهایت بادبان عشق شد


چون ز هر چه بهر حق بگسسته ای
عاقبت در وصل حق بنشسته ای


پس به کار نوش و بزم حال باش
این زمان غم کشته شد خوشحال باش


حلمی

عشق باشد نکته ی هستی عزیز | مثنوی حلمی

 مثنوی‌های حلمی را می توانید در اینجا بخوانید.

۰

من در خدا پاشیده ام

آیا معنوی تر از این که دیگران تصوّر کنند معنوی نیستیم؟ آیا شیرین تر از این باخت که تمام هستی خویش تقدیم خدا کرده ایم و باز در طلب باختن ایم؟ آیا بیدارتر از این که دانسته ایم تمام انسان خواب است و ما روحیم بر فراز آدمی اوج گرفته؟ آیا آزادتر از این که در آغوش نامنتهای خدا آماده ی نبردهای بزرگ زندگی شده ایم؟


رنگ باخته، این هیبت نیرنگ باخته، دل باخته، این حادثه ی گل باخته، مال باخته و سال باخته و دبدبه ی امیال باخته، گذشته سوخته و آینده باخته، تو بگو حتّی حال باخته، آیا سبکبارتر، دلبازتر، ساده تر، آماده تر از این؟ آماده ی گذر از تنگناهای سخت و باریکی های بی عبور.


تو برو ای من، برو ای آدمی، ای مردگی! من تو را نمی خواهم. من نیستم که تو را بخواهم، من نیستم که با تو صنم کنم. مرا جنم از تو گذشتن بود و خدام از تو ربود. برو با من غمزه و قلّاشی مکن. برو کلّاشی مکن، که من تو از خود تراشیده ام. من در خدا پاشیده ام. 


دست خدا بگرفته ام، جام خدا نوشیده ام
نادیده ها را دیده ام، ناگفته ها بشنیده ام
با شعله ها پیچیده ام، در شعله ها رقصیده ام
سر در خدا بازیده ام، من در خدا پاشیده ام


حلمی | کتاب لامکان

من در خدا پاشیده ام | کتاب لامکان | حلمی
کتاب لامکان را می توانید در کتابخانۀ دلبرگ بخوانید؛ اینجا

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان