سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

آنچه می‌ماند به یک جا خوش

آنچه می‌ماند به یک جا خوش
نیست، مرده‌ است به حاشا خوش


ذرّه‌ی حق همیشه در گردش 
گه به صحرا و گه به دریا خوش


تو ستاره‌ای، خیال شر سوزان 
وین ولایت به سودا خوش 


گر به ضرب چرخ همی رقصی 
زاده‌ی چرخی و به بلوا خوش


ورنه تو عمودِ بیداری 
بر فراز زیر و زیرا خوش 


شاهد دلم دوش می‌گفت 
حلمیا این دم دمیرا خوش

آنچه می‌ماند به یک جا خوش | غزلیات حلمی
موسیقی: Tomaso Albinoni - Adagio in G Minor

۰

ز شرق آفتابش غنچه سر زد

ز شرق آفتابش غنچه سر زد
طلوعش عقل بدکین را تبر زد
نگاهش شور دیوان را خمش کرد
زبانش آتشی بر خیر و شر زد

حلمی

ز شرق آفتابش غنچه سر زد | رباعیات حلمی

موسیقی: Sedaa - Homeland

۰

عشق باشد خدمت آن ماه سرخ

عشق باشد خدمت آن ماه سرخ
رقص در آغوش آن همراه سرخ
عشق باشد رفتنی بی‌بازگشت
تا سرای خامش آن شاه سرخ

حلمی

عشق باشد خدمت آن ماه سرخ | رباعیات حلمی

موسیقی: آرماند آمار - تو شب آفریدی، چراغ آفریدم

۰

زندگی نو شد به دست پاک عشق

زندگی نو شد به دست پاک عشق
ای خوش این نو گشتن افلاک عشق
ما خوشان را هر دمی دیدار خوش
در نهان با مردم بی‌باک عشق

حلمی

زندگی نو شد به دست پاک عشق | رباعیات حلمی

موسیقی: Alfredo De Angelis - Mi Dolor - Classical Tango

۰

چو به دست هست باده

چو به دست هست باده
چه رود ز دست باده 


تو مگو منوش یک شب
همه شب خوشست باده 


ز دمی که روت دیدم
به دلم نشست باده


تو مرا به دست دادی
ز دم الست باده


تو مگو نمیر یک شب
که دمیدنست باده 


همه رهگشاست حلمی 
به ضمیر مست باده 


تو بنوش و دل مرنجان
که ز تو برست باده

چو به دست هست باده | غزلیات حلمی

۰

بنگر به خلق ترسان، همه کس ز خویش نالان

بنگر به خلق ترسان، همه کس ز خویش نالان
همه سو دهان گشوده که دهد غذای رحمان


تو به جای خود نشسته به دو دست خودببسته 
تو نداده می‌ستاندی که چنین شدی پریشان


پس ناکسان روانی که چنین حضیض جانی
تو دکان عقل رفتی و شدی دخیل رذلان


ز تو عالم است گریان، ز تو خنده‌ها گریزان
تو برو ز خویش می‌شو تن و دست و پای بی‌جان


تو برو بمیر در دم اگرت سر نجات است
تو برو بمیر ای غم چه کنی به خلق غلیان  


خبرم رسید این شب گذر عظیم دارد
چو دهان خلق شوید ز حروف چرک افشان


به میان شب نشستم که سحر ز حلق گیرم 
سر دیو خلق گیرم بدهم به صبح رقصان 


دو جهان به پای عاشق، همه تن فدای عاشق
بشنو اذان عاشق به دف و حروف چرخان


به سرای وجد برخیز و ز بند خلق وا شو
نه به جز ترانه‌بازان دهد او عبور شادان 


نفسم گرفت زین شب که مرا ز خویش گیرد
به میانه خیز حلمی و به خانه خیز از جان

بنگر به خلق ترسان، همه کس ز خویش نالان | غزلیات حلمی

موسیقی:‌ Max Richter - Path 5

۰

ای دل خوندیده جان‌افراز شو | مثنوی

ای دل خوندیده جان‌افراز شو
روح عریانی، حجاب‌انداز شو


خلق اوهامی به قعر چاه بین
مردم بیراه را خودخواه بین


مردم حق را بگو بیدار باش
هر زمان آماده‌ی پیکار باش


غفلت و جهل است هر سو، تیز کن
این بهار کبر را پائیز کن 


خامشان شاهد معراج‌وش!
بر شوید ای رهروان کاج‌وش


کو به کو این قاره نورانی کنید
این ره شب را چراغانی کنید


سالکان راه بی روی و ریا!
بر شوید ای پاسبانان خدا


ظلمت کوران اگر برجاست این
چون تو بنشستی ز دل، برخاست این


تو بخیز ای دل که از برخاستن
شعله پرسو می‌شود از کاستن


تو بخیز از خویش و از حق نور ده
آتشی بر هیزم مغرور ده


صلح خواهی جنگ‌ها بی‌باک رو
در پی حق رزم‌های پاک رو


شاهدند آنان که با دل خاستند
از میان شعله کامل خاستند


شاهدند آنان که بی‌دل تاختند
بهر خود از شعله دوزخ ساختند


بی‌دلان را این وحوش کور بین
تو برو با دل خروش نور بین


حلمی

ای دل خوندیده جان‌افراز شو | مثنوی | حلمی

موسیقی:‌ Balmorhea - Remembrance

۰

و خداوند می‌گوید..

آزادی دو گام دارد، از بند خویش و از بند خلق. آن خلق هم از خویش است. پس آزادی یک زنجیر دارد و آن خویش است و باید گسست. 

پیام برای دل دردمند است، برای خلق نیست. خلق مذهب خویش دارد و آن مذاهب هواست. پیام خدا برای سالک دل است، برای آنکه در آستانه ایستاده و می‌خواهد داخل شود و جسارت دخول می‌طلبد. 


حقیقت در هیچ کتاب نیست، حقیقت در قلب است. سکوت در قلب است و صدا در قلب است. و خداوند می‌گوید: «کتابها را ببند و به سوی من تهوّر کن.» 


حلمی |‌ کتاب لامکان

تهور کن | کتاب لامکان | حلمی

موسیقی: Martin Roth - An Analog Guy In A Digital World

۰

به دو خطبه‌ی طربناک..

به دو خطبه‌ی طربناک چو کشید باده از تاک
به ترانه گفت با دل که بخیز چست و چالاک


سر غم قمار می‌کن به شعف نثار می‌کن
سپه‌اش غبار می‌کن به فَرَش بتاز بی‌باک


سر غم گرفتم آن دم به دو ضربه‌ی مصمم 
کمرش به باد دادم کت و کول کهنه بر خاک


پدرش سیاه‌جامه سوی من سحر روان شد
قد و شانه همچو رستم دک و پوزه همچو ضحّاک


کمر پدر گرفتم که سوی پسر فرستم
غم و خصم هر دو خوشتر ته گور سرد نمناک


قمرم بگفت حلمی به سر سجاده‌ی می  
سحری دعای مستان برسد به گوش افلاک


«دل غم هلاک بادا! شه غصّه خاک بادا! 
همه باغ تاک بادا! همه دمْ دمِ فرحناک!»

به دو خطبه‌ی طربناک چو کشید باده از تاک | غزلیات حلمی

۰

هنر از تَکان بخیزد، ز تجمّع کسان نیست

هنر از تَکان بخیزد، ز تجمّع کسان نیست
برهوت و لامکان است، هپروت این جهان نیست


هنر از سماع روح است نه ز عقل خواب مرده
ضربان بیخودان است، دَوَران خودخوران نیست


چو ز تن برون بخیزی به دو حرف پاک و قدسی
هنر خدای بینی که ز جنس این و آن نیست


هنر آن دم طلوع است که ز ظلم شب برستی
چمنِ سرای عشق است، گُل ظلمت ددان نیست


تو شکوفه بین و بشمار به سرای و صحن بیدار
منگر به دشت غمبار، برو که هنر چنان نیست


هنری به پات گیرد که ز فرق آسمان است
سخن زمانه مشنو که زمان ز محرمان نیست


پدر زمانه عشق است، تو سوی پدر روان شو
که پدر رفیق جان است و پسر به فکر جان نیست


به نهان بسوز حلمی و ز هست و نیست بگسل
دو جهان قمار کردی و هنر ز هر دوشان نیست

هنر از تَکان بخیزد.. | غزلیات حلمی

نقاشی از: رنه ماگریت


غزلیات حلمی را می توانید در اینجا بخوانید.
۰

یار صادق

جمعی طرفدار عاقلان هستند و جمعی طرفدار عاشقان. عاقلان با طرفدارانشان، قوّت ایشان از ایشان است، امّا عاشقان را با طرفداری کار نیست. عاشقان را نیرو از خود است. عاشقان بیشتر هواخواهان خود برنجانند و ایشان از خود به هزار شیوه دور کنند. آنکه هواخواه عشق است نمی رود. آنکه هواخواه عشق است نمی رنجد. آنان که می روند هواخواهان عقل اند،‌ در نقاب دوستی آمده اند. عشق یار منافق نمی خواهد، بلکه یار صادق می خواهد و پشتبان و هواخواه صادقان است. 


ای که می آیی به سویم با ریا
یا نیا یا آمدی مردانه آ
عشق می گوید چنین ای دوستان
یار باید یار باشد در جفا


حلمی | کتاب لامکان

یار صادق | کتاب لامکان | حلمی

موسیقی: Madredeus - Não muito distante

۰

هیچ گفتن و هیچ شنیدن

آیا یک کم است و هزار زیاد است؟
نه یک بسیار است و هزار هیچ است.


آیا خواب خواب است و بیداری بیداری ست؟
نه این بیداری ها خواب است و آن خواب ها بیداری ست.


آیا پاداش خوش است و مکافات بیچارگی ست؟
نه مکافات آزادی ست و پاداش زنجیر است.


آیا جمع خوش است و تنهایی فسردگی ست؟
نه تنهایی انبساط است و جمعیت فسردگی ست.


آیا مردمان شایستگان اند و تنهایان طرد شده اند؟
نه مردمان طرد شدگان اند و تنهایان فراخوانده شده اند.


آیا روز روز است و شب شب است؟
نه روز شب است و شب روز است.


آیا فقر نکبت است و ثروت شادی ست؟
نه ثروت قید است و فقر شادکامی ست. 


آیا باید امید داشت و با آرزو زیست؟
نه باید رویا دید و به تحقّق کوشید. 


آیا انسان والاست و حیوان پست است؟
نه چه بسا که حیوان معلّم است و انسان شاگرد.


آیا روزگار بد است و آدمیان جفا دیده اند؟ 
نه روزگار مفلوک است و آدمیان جفاکاران اند. 


آیا مسئولین بی کفایت اند و مردمان قربانی اند؟
نه مردمان مسئولین اند و مسئولین قربانی اند. 


آیا کسی قربانی شرایط است و جبر حکم می راند؟
نه شرایط ساخته ی آدمی ست و انسان برده ی مختار است. 


آیا زمستان سرد است و تابستان گرم است؟
نه به واقع که زمستان بسیار گرم است و تابستان همه چاییدن است! 


آیا تو همه پاسخ ها را می دانی و از حقیقت آزرده ای؟
نه به واقع که تو هیچ نمی دانی و حقیقت از تو آزرده ست.


آیا من حرف حق می زنم و بر آنم روشنایی ببخشم؟
نه به واقع که من هیچ نمی گویم و هیچ کس هم هیچ چیز نمی شنود! 


حلمی | کتاب لامکان

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان