اسم رمز عشق جز تسلیم نیست
عاشقان را عقدهی تصمیم نیست
نیک خواندم دفتر تقدیر روح
هر ورق مرگ است امّا بیم نیست
اسم رمز عشق جز تسلیم نیست
عاشقان را عقدهی تصمیم نیست
نیک خواندم دفتر تقدیر روح
هر ورق مرگ است امّا بیم نیست
به سوی تو فضایل کارگر نیست
کرامات از شرارت خوبتر نیست
به سوی تو نه طاعات و نه طامات
عبادات مکرّر جز ضرر نیست
فقیهان سوی تو دارند لیکن
فقیهان را نصیبی جز نظر نیست
خلایق بندهی عادات خویشاند
نه خلقان را جز از نامت خبر نیست
بتر از حلقهبازان نیست در دهر
که این جمعیّت از نوع بشر نیست
به سوی تو یکی قلب پر از عشق
اگر دارد کسی عمرش هدر نیست
بیا حلمی بیا بیرون از این قبر
که اینجا جز دمی از خیر و شر نیست
موسیقی: Worakls - Cœur de la Nuit
چون به مستی سوی میبانگ عدم ره سپرم
بنگرم زین شب دیوانه چه سان ره ببرم
ره نه هموار و نه من جز دو قدم راست توان
ساقیا نیست مرا جز به میانت نظرم
ترسم از روز پسین تا که رسد نوبت من
طلب باده کنم از قِبل درد سرم
چون بپرسند مرا بیش و کم از بیش و کمم
مست گویم که چه پرسید مرا، بیخبرم
من به دنیا شدم از حشمت میخانهی دوست
بکشم باده و از جلوهی او جلوه خرم
چرخش و زاویهی حرف و قلم کار تو بود
چاکر عشقم و از بندگیات مفتخرم
حلمیا نام نکو کردی و فرجام نکو
ز بلند نظرم وین سخن جلوهگرم
چون تو شکر این جهان نداند
کشتی چو تو آسمان نداند
ما رشته چنان به عشق بستیم
آنگونه که ریسمان نداند
آوازهی ما بهشت پر کرد
اوصاف من و تو جان نداند
سلطان حقی و لازمانی
پنهانی تو مکان نداند
این منتقدان خام وا نه
چون حضرت دل گمان نداند
صد نکته ز تو غلط بخوانند
آنی تو که نکتهخوان نداند
در پاسخ طعن عشق، جانان
جز ضربه به استخوان نداند
دائم به نماز عشق، حلمی
حتّی خبر اذان نداند
موسیقی: Idan Raichel - Out of the Depths
بر زمینم تو مخوان، سیر کنم جای دگر
ناز من هیچ مکش، عشوهی من هیچ مخر
نفس روح کشم، خاک زمینم منما
جلوهی یار کنم، تاب مداری منگر
مرگ را بیسببی هر دم و بیوعده زنم
ملکالموت غلامم دم هر شام و سحر
ساغرم جام جهان، خانهی من میکدههاست
سوی من هیچ میا، در پی من هیچ مپر
ساقی ار نام دهد از دم پیمانه مرا
الفت باده چنین است، چه داری تو خبر
طالع از صوت نکو شد که چنین رقصان است
حرص پیمانه مزن، هی طمع بخت مبر
حلمی از راه دگر آمده، زو هیچ مپرس
رود از راه دگر آمده از راه دگر
در عشق تو فروتنم، طلب مقامم نیست، هوای عامم نیست. در عشق تو خاموشم، شبم، عاشقم، کشتیام، قایقام. میبرم و باز میگردانم. نفس خامم نیست.
نفس آتشین است، به درون میرود سینه میسوزاند و به برون حکومتها واژگون میکند و بر میآرد. یکی دلّه میخواهد بماند، من ذلّه میگویم نه؛ وقت رفتن است. هر چند به جان دوستت میدارم.
ای بهجاندوستداشتهشدگان! وقت رفتن است. میبوسمتان و به حق وا میسپارمتان.
و هنر شما این است؛
وقت وداع، خاموشی،
وقت آمدن، سپاس.
حلمی | هنر و معنویت
باید دوباره به خلقکردن برخیزم. باید دوباره راهی که در پیش رویم نیست را بسازم. ذرّه ذرّه با خون جان خویش و خشت خشت با استخوان خویش آنچه در پیش رویم نیست را بسازم، و آن قلعهها برآورم و آن عمارتها بنا کنم.
باید دوباره خدایی کنم. باید دوباره ضعف، سستی، کبر، منممنم، قیاس، ستیز، کوچکی، کودکی و حماقت، همه را به پای عشق قربانی کنم. باید دوباره این اژدهای هزار سر را امشب، سرهاش تک به تک فرو اندازم و یک به یک در هر رگ و ریشهی خدا تا سحر برخیزم.
امشب بمیرم و سحر به پا خیزم.
حلمی | هنر و معنویت
لب نمیگنجد که حقیقت بگوید. جان نمیجنبد که به حقیقت جامه پوشاند. چرا که آن لبها که عمری به حروف عبث جنبیده را چه صنم به حقیقت؟ چرا که آن جانی را که به بطالت و اندوختن و حسرت و لاف و خلاف پیچیده را چه جنم حقیقت؟
تا تو حقارت خود نپذیری آغاز به بزرگ شدن نمیکنی. تا تو ندانی کمی، کودنی، کوچکی، عزم عظمت نمیکنی. سفیران از راهها گذشتهاند ای طفل نازپروردهی گهوارهنشین. تو خود را همانند ایشان مدان. تو نیز باید از راهها بگذری.
چه خبر عقلپرستان؟ به سر بام رسیدید؟
کمر زهد ببستید به اندام رسیدید؟
چه خبر خوابفروشان؟ خممحرابفروشان!
کمر ظلم شکستید و به فرجام رسیدید؟
لحظه؛ به این لحظه نباید رسید، یا اگر کس رسید باید تا تمام این لحظه تاب آورد و آتشش به جان بخرد. لحظهای بیمروّت، تابسوز، بیگدار، بیحد؛ لحظهی نارفیق حقیقت.
حلمی | هنر و معنویت
شر نجستم تا شَرَم ویران کند
در برابر خیر من عصیان کند
خیر هم در جوب دل انداختم
دل بداند خیر و شر چون جان کند
روح بودم روح گشتم عاقبت
این چنین فهمی تو را انسان کند
خامشی در آتشی بنشسته بود
عشق آری عاقلا اینسان کند
این حجاب سخت را آتش خوش است
دل سرِ پیچیدگان عریان کند
خانه را از پایه باید ساختن
بهر این پیرایه حق توفان کند
وقت مِی شد حلمیا تسلیم باش
حق نه هر لبتشنهای مهمان کند
موسیقی: Hans Zimmer - Lost but Won