شیطان سرخ در برابرم ایستاده. هیچ نمیدانستم این ناچیز میتواند این همه راه بیاید. خوش آمدی ای عزیز، خوش آمدی که به کوتوله شدن آمدی.
مینگرم؛ شیطان سرخ در دامنم ایستاده.
مینگرم؛ نه شیطان سرخ و نه شیخ سیاه هیچ کدام را نمیبینم.
حلمی | کتاب آزادی
شیطان سرخ در برابرم ایستاده. هیچ نمیدانستم این ناچیز میتواند این همه راه بیاید. خوش آمدی ای عزیز، خوش آمدی که به کوتوله شدن آمدی.
مینگرم؛ شیطان سرخ در دامنم ایستاده.
مینگرم؛ نه شیطان سرخ و نه شیخ سیاه هیچ کدام را نمیبینم.
حلمی | کتاب آزادی
به سوی راه برخاستن، در حالیکه تمام راهها بسته است. مپنداشتنِ خویش بر حق، و خویش را در حق، به سوی حق جُستن.
بزرگان کار بزرگ کنند، حرف بزرگ نزنند. بزرگی به عمل است، وگرنه حرف را که شیخ و ملّا نیز بزند. بزرگان کار روح کنند، کودکان و صغیران اسم روح پیشوند و لقب کنند و در دهان اژدهای نفاق و ریا یک دو دمی به تباهی بگذرانند و بلعیده شوند.
حلمی | کتاب آزادی
ای میانرفته بیا تا به میان بنشینی
در دلم نیمشبی باز عیان بنشینی
مشق خمکردن جان دادی و سی سال گذشت
حال خوش باش که در قوس کمان بنشینی
بندهی عشق کجا حجرهی زهّاد گرفت
گفت بهتر که به بازار و دکان بنشینی
گفتی و نیست مرا با دگران الفت حرف
اگرم حرف تو باشد به زمان بنشینی
متفرّقشده از خویشم و پیدایم نیست
تا بیایی به سر منبر جان بنشینی
گفتگوهای من و عشق به هر گوش رسید
بخت این بود که در گوش جهان بنشینی
حلمیا سهم تو از کون و مکان هیچکسیست
تا که بر سینهکش هیچکسان بنشینی
قاپیدمت ای جان و دل تا آن خود گردانمت
بیزارْت کردم از جهان تا جان خود گردانمت
چرخاندمت بر آبها، بر خوابها گردابها
تا عاقبت در راه دل همسان خود گردانمت
کوبیدمت بر کوه و سنگ، منشورْت کردم هفترنگ
برپات کردم عاقبت ویران خود گردانمت
گاهی به هندویی شدی همخواب چوب و سنگها
جوئیدمت فرسنگها ترسان خود گردانمت
گاهی به گرد خانهای چون کودکان رقصاندمت
آن دگر تا ساکن دامان خود گردانمت
دستت گرفتم عاقبت زین چرخ بیجای غلط
تا از پس دشوارها آسان خود گردانمت
حالی که از پندارها رستی و کردی کارها
در نوبت دیدارها میزان خود گردانمت
افسانههای روح را حلمی نوشتی مرحبا
فردا حریم قدسیان دربان خود گردانمت
دیروز دوا دادی، امروز بلا دادی
امروز بلا را با صد نور و نوا دادی
امروز شعف خوشتر از شادی بیهوده
گفتی که به تحویلی، امروز صفا دادی
امروز شهان خوشتر در خرقهی درویشان
بنشسته چو بیخویشان آن جام خفا دادی
آن خرقهی آتش بود بر دوش خدامردان
زان شعلهی خودگردان یک بوسه به ما دادی
خوندیده شد این چشمان در چشمهی بیخشمان
آن جور و جفا بردی این وصل و وفا دادی
در راه به ما گفتی بر وصل میندیشید
بر هیچ میاویزید، شاید که هجا دادی
تا هیچ شد این عاشق عمری به هزاری رفت
شب را به سحر عمری در عشق فدا دادی
در عشق تو جان باید با هیچکسان باشد
چون هیچکسانت را اسرار فنا دادی
با هیچکسان گشتم تا ذرّهی جان یابم
در هیچ بُدم ناگه چون رعد صدا دادی
از هر چه که هستی خیز، ای هستی بیآویز
گفتی و به خاموشی یک شعله عطا دادی
حلمی ره کوهستان بس صعب و فلکلرزان
از راه نیندیشم، تو صوت بیا دادی
دست از سر غم بردار، غم با تو نمیماند
غم دست تو میگیرد تا جام تو بستاند
سرخوش شو در این غوغا، از خویش مبرّا باش
یک باده میان سر کش تا دغدغه بنشاند
از طینت شر فارغ گشتی و نمیدانی
خود خیر پدیداری کابلیس بپرّاند
این حقّ خروشان است، تازنده و آتشزن
بر زخم نهانت زن تا زخم بخشکاند
یک جملهی بیپرده میگویمت ای عاشق
جوری تو صبوری کن تا غصّه بمیراند
دلدار به آهنگی دوش آمد و جانم برد
گفتا که دل و جان را هم اوست که میخواند
راهیست ز بیباکان خونریز و نهانفرسا
بادا که سر عشّاق شمشیر برقصاند
ای حلمی رمزآلود ایهام تو جان فرسود
زین حلقه که میبینم کس راز نمیداند
این زندگیها به هدر نگذرند، به خشم، به زنده باد این و مرده باد آن. این زندگیها به سیاهی نگذرند، در خیابانها عقیم نمانند و در مساجد و کلیساها و کنیسهها به تباهی نفرسایند. این زندگیها به حجاب و خواب و سراب قامتِ تازنده نسپارند.
این شب بیقرار بین، یک به قد هزار بین
از ره استتار رو، روح به اقتدار بین
این متوهّمان زار خواب گذار و راه زن
حشمت نور و صوت را نیک به انتشار بین
ملک خرابهزار چیست؟ بتکده و مزار چیست؟
غیبت بیبهار چیست؟ بر شو حضور یار بین
کودک اعتقاد را ترجمهی بهار کن
معرکهی جهاد را در دل بیگدار بین
امّت آخ و آه را تا به ابد وداع کن
خلقت پابهماه را در قدم دیار بین
آن همه حرف دود شد، بود ددان نبود شد
منبر خوابمردگان سربهسری غبار بین
باز زمان شاه شد، ظلمت گِل پگاه شد
دیو برفت و ماه شد، غایت انتظار بین
آن سوی شب نگاه کن، هر که بشد به راه کن
خواب جلال و جاه را خاصه به انفجار بین
حلمی از این دیار رو، یار شدی و یار رو
گمشدگان راه را در دم خود به کار بین
جان نمیخواند جز این آواز روح
در فلک پر میکشد با ناز روح
دل نمیگیرد سراغ خانه را
گر نباشد راه جز پرواز روح
خشت بر خشتی نهد بی دستمزد
سر بَرِ جانان زند همراز روح
خویشتن از خویش و تن خالی کند
تا تهی گردد نهان از آز روح
پرّ و بال از راز جان آراسته
بال خود بگشوده چونان باز روح
تا کز آهنگ فلک غوغا کند
سرخوش از آن لحظهی آغاز روح
حلمی از این خلق دون آهی و بس
در طرب باز آ به رقص و ساز روح