گویند بهار عشق خون است
این قصّه ز ابتدا جنون است
آن ره که بدایتش چنان است
پندار نهایتش چهگون است!
گویند بهار عشق خون است
این قصّه ز ابتدا جنون است
آن ره که بدایتش چنان است
پندار نهایتش چهگون است!
زندگی برای آنها که میخواهند دیگران را تغییر دهند و شکل خود کنند چه پیامی دارد؟ هیچ؛ صبر میکند، نگاه میکند و آنگاه که ایشان شکل دیگران شدند به ملاحت میخندد.
«به من هیچ مربوط نیست که هیچ کس را روشن کنم.»
به فریادی خمش گویم جز آزادی نمیدانم
ز جای غم مپرس از من که این وادی نمیدانم
شعف از درد میخیزد، چو زن بر مرد میخیزد
ز جانم گرد میخیزد، جز از شادی نمیدانم
موسیقی: Rajna - Glorian
کسانی به سویم میفرستند، - به هزار حیله و ترفند- ؛ که تو کیستی و چه میکنی؟ کسانی به سویشان میفرستم، - به هزار حیله و ترفند- ؛ که شما کیستید و چه میکنید؟ چشم در برابر چشم، و آیینهای در برابر.
باز سپیده میزند، وقت شباب میشود
خواهش قلب خسته را روح جواب میشود
باز صدای عاشقان میرسد از ستارگان
زان سوی قلّهی نهان دل به رکاب میشود
گمشدگان راه دور! فرد شوید در عبور!
جمعیت هزارگان داس و خشاب میشود
باز دل خدایگان بهر شمای میتپد
انجمن تَکان شب کشف حجاب میشود
باز شه برهنگان جامه ز خواب میکند
عابد اهرمنزده خانهخراب میشود
شرق که کودنان بر آن خیمهی جهل بر زدند
از نفس فرشتگان راه صواب میشود
شب شد و در میانهها، شپپر آستانهها
حلمی عاشقانهها وقف شراب میشود
چهسانی دل؟ خوشی با روزگارت؟
به راه دل چه پوچی شد هزارت
خوشی با درد و خونی با دل خوش
میان دشمنان پرشمارت
برو ای دل مباش اینسان پریشان
به سر آید شبان انتظارت
حریفی طعنهای زد پشت سر دوش
شنیدم، حال پند آشکارت:
مزن صوفی دم از عشق و خمش باش
که بوی نم دهد حرف قصارت
جهان نو گشت و حق نو گشت و حقدار
و لیکن تو خوشی با خشکبارت
ز بس قاطی زدی هر کهنه و نو
که قاطی شد نوار هشت و چارت
چو نو آمد دگر هر کهنه نسخ است
سخن نو گفتمت، این نو نثارت
زبان از صحبت حق آتشین است
تو با سردان خوشی، این نیست کارت
خمش حلمی دگر وقت سفر شد
برو سوی نگار برکنارت
من اینها را نمی خواهم، زمینها را نمیخواهم
زمانها را و دینها را، کمینها را نمیخواهم
من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتم
رهای قریه و دشتم، غمینها را نمیخواهم
ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و دیگر
فریبا را و رعنا را، متینها را نمیخواهم
ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستم
خلاص خویش بربستم، قرینها را نمیخواهم
به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز است
مرا چون رقص نرمین است خشینها را نمیخواهم
مبارک باد این پیر عجوزین را نخواهم گفت
که جانم رستهی جام است و اینها را نمیخواهم
سرت خوش باد و جانت شار، ولیکن سوی من زنهار
وجین کردم تمام خویش و سینها را نمیخواهم
برو از جان من وا شو که وصل دور میجویم
میا سویم به نظم و ناز که چینها را نمیخواهم
بیا امشب شهام با من، به حلمی کوب دل میزن
که این بزم دروغین حزینها را نمیخواهم
به تلنگرهای سخت جان میخیزانی ای عشق. تو بگو مگر ما خیزرانیم؟ حرفهای تلخ در دهان ما میگذاری و حرفهای شیرین. حرفهای شیرین، شیرینیهای جان دیگران بیفزاید، و حرفهای تلخ جان ما به آتش کشد و ما را در آتش تو بسوزاند و پرّ و بال دهد.
این رنج مرا چگونه هشیار کند
ناکار کند تا به سر کار کند
آزاد شو ای روح که در ساحت عشق
هر بند که جویی همه را پار کند
در بند تو آزادهی افلاک منم
آزاد شود هر آن کهات یار کند
در محفل عشق خواب آرام مجو
بگزید تو را به راه بیدار کند
ای مردم روح کار آگاه کنید
گر خوار کند اگر که آزار کند
گر ترش کند روی و اگر تلخ شود
طعنت زند و دو ناسزا بار کند
زین روست که ترک خویش بیراه کنی
زین روست که بیچارگیات چار کند
حلمی دل شب به کوب ناگاه پرید
دلدار چنین به کار وادار کند
موسیقی: Madredeus - O Pastor
جنگجویان به نام عیسای مسیح شمشیر کشیدند، و جنگجویان به نام محمدِ الله. و شرق و غرب بر سر هم فرو آمدند. و خداوند فرمود: شمشیرها غلاف کنید، خشم باطل است. شمشیرها را شنیدند، باطل را نه. و خداوند فرمود: رقص و سرمستی حلال است. رقص و سرمستی را شنیدند، حلال را شنیدند، و چون شمشیر در ضمیر بود، و باطل، پنداشتند رقص شمشیر و سرمستی از خون حلال است. و خداوند فرمود: همسایه، همسایه را دوست بدارد. همسایه را شنیدند، و چون شمشیر در ضمیر بود، و چون خشم در باطن، بر همسایه خشم ورزیدند و شمشیر کشیدند، کشتند، غارت کردند و در آب ریختند.