ای آنکه دانی میروی، در بینشانی میروی
بر هیچچیزی بستهای، در بیکرانی میروی
اسباب را وقعی منه! این خوابها را وارهان!
برجَسته بر دوش جهان در بیزمانی میروی
چون میفشانی رُستهای، چون مینمایی جُستهای
چون میرهانی میرهی، چون میرسانی میروی
بس حقگزاران سالها گمگشتهی تمثالها
تو خاصه در بیصورتی چون بیگمانی میروی
بتراش روی یارها ای از همه بیزارها
این کار، کارِ کارها را چون بدانی میروی
بنواز صوتِ مست را تا بشکند بنبست را
جانِ فرازوپست را چون میکشانی میروی
این کودکان گِردِ تو خوش از لایلایی خفتهاند
بیدار را پندارکُش چون میدرانی میروی
زیر و زِبَر چون بنگری هر دو به چشم آذری
هر دو یکیاند و به جان چون نیک خوانی میروی
حلمی به دِیر اخگران در بزمگاه لامکان
چون پارهها از جان خود بس برجهانی میروی
به خدا که بیخدایی به از این خدانمایی
به خدا که کفر بهتر ز مذاهب هوایی
سر آن اگر نداری که ز خواب مرگ خیزی
دم آن گرفته این دل که ز مرگ خود در آیی
مدّتی خشم آمد و بیداد کرد
تا که هر واماندهای را صاد کرد
لشکر واماندگان استانستان
شعله زد نفرت به دشت خانمان
احمقان آهسته پهناور شدند
چون رئیسان خر، جماعت خر شدند
لکنت و افساد و شر در نام عدل
طفلکی نوزاد بیفرجام عدل
بیهدفتازان عالم، حاکمان
یک دو روزی طعم قدرت بر زبان
وای از این خلقی که بندش را ستود
گر نبودند این خران، اینها نبود
*
مدتی این پوستها را کوفتند
گنجها از کوفتن اندوختند
چرمها برساختند از نرمها
نرمها را گرمها افروختند
مدّتی سالک به کار گِل نشست
تا بروید از دم و درد شکست
تا بداند قیمت درّ و گوهر
در میان کارگاه بیهنر
مدّتی باروت شد دل از ستیز
تا بروید صلح در چنگال تیز
لاجرم آشوبها بیدارکُن
سستجانان را همه درکارکُن
هر که را ماندهست از انوار دور
میبرد صیّاد عاشق تورتور
میبرد در خوابگاه کارکِش
تا کند هر بند خفته مرتعش
این چنین رهبر که موسیقیبر است
گر نداند موسقی نی رهبر است
خویش را باید بدانی همچو ساز
در کف استاد حقّ خوشنواز
تا ندانی کیستی بیچارهای
فلّهای و تودهای و زارهای
*
ای دل تکمانده با ما تیز باش
روزها در کار و شب شبخیز باش
با شهان آفتاب و ماهتاب
گر برانی رازها پس نیست خواب
کس نباشد حضرت والامقام
دوستی باشد، نباشد شکل و نام
یار را جویی تو، دوشادوش بین
بر سر یک سفره نوشانوش بین
کام را جویی برو در کار شو
منشاء عشق و به جان همکار شو
عاقبت روزی قدمهای نهان
بشکفد در رازگاه عاشقان
تا بروید دشت آزادی به جان
کوهها باید بریزد در میان
انجمن گوید که این حالا تک است
فارغ از غیظ و تباهی و شک است
راه برخیزد که او بالا کشد
در دل دریای غولآسا کشد
در دل دریای غولآسا خوشان
میکشند آن عاشقان صد کهکشان
جرعه کن اقیانس افلاک را
پاره کن این جامگان خاک را
چاره کن آری که امشب رستهای
از زمین بویناکان جستهای
*
قصّهی ما از زبان روح بود
باب ما از ابتدا مفتوح بود
بینظر باید ز درب ما گذشت
بینظر را نیست تاخیر و شکست
آنکه آمد بر سر تقدیر بود
آنکه آمد را نه زود و دیر بود
آنکه آمد خوانده بودنش ز پیش
حال آمد به جان ریشریش
آمد و شنزاره را گلزار دید
ناگهان هر شرزهای را یار دید
ناگهان بانگ دف و طبل بلند
ناگهان محو و عدم دنیای چند
ناگهان مرد او و رستاخیز شد
ناگهان جان نویی سرریز شد
ناگهان در ناگهانی پر کشید
بیقدم بر قلّهی آخر رسید
من نمیدانم که این رنج بلند
کی به سر گردد در این دنیای چند
نه به سرگشتن نباید داشت دل
بلکه باید بازگشت از راه گل
این عمارتهای بیمغز و سترگ
عاقبت ریزند روزی برگبرگ
دل سرای آتش و خاکستر است
زیر این خاکستریها محشر است
بعد این رنجی که سوزد خویش را
شه بخیزد مجمر درویش را
این همه رنجیدگی را پاس دار
ای دل رنجیده این دم خاص دار
کودکی زاید به دنیای کهن
تو مگو کودک کجا و من چه من
پیر عالم کودک جاویده است
پیر عالم کودکی تابیده است
تو ندانی کودکی، پس تو خری
تو کجا خر، تو خری را مصدری
آدمی باش و ز آدم بیش باش
جان آدم یک دمی درویش باش
ساز را بشناس و با خود روز شو
دی گذشت و این سحر بهروز شو
شامهی شب نور را بوییده است
سالکی نادیده را جوییده است
این همه دیدی، ببین نادیدهها
باده کن ناچیدهی ناچیدهها
من چنان باده بسازم روز مست
آتشی بیشعله جانافروز مست
من تمام روز را پاشیدهام
هر کسی را دیدهام جاویدهام
من تمام شب به بیداری خوشم
بار بیداری به هستی میکشم
تو بخوابی، من ندانم خواب را
گردهی شب میکشم مهتاب را
*
باز این شب روز را مضراب شد
من سخن گفتم جهانی خواب شد
پس سخن را گنجهی پنهان کنم
سوی پنهانی بخیزم آن کنم
سوی پنهانی بخیزم بیهوا
پس خداحافظ جهان بیخدا
ای عمق تو سرمستی در درد چه میپایی؟
ای رایحهی خامش این شامه چه آرایی؟
هم خطّ عدم خوانی، هم هست قلم رانی
ای هیچ چه هستانی در پیچ هیولایی
من قصّه نمیدانم، هست تو دل و جان پخت
روح و گوهر و کان پخت در کورهی تنهایی
تکتر ز تو تنها نیست، تنهاتر از این جا نیست
تنتر چو تو تنها نیست ای روح اهورایی
سخت است و نشاید گفت دل را که چه میریزد
حرف تو چه میبیزد در سینهی عنقایی
با این همه آدموار، صورتمه و جانخونخوار
پیوسته چه در رفتی؟ آهسته چه در آیی؟
دمدم به که میبخشی هست و قدم خود را؟
هستی که نمیفهمد این بذل مسیحایی
تو ذات کنی تقسیم، جز این تو نبتوانی
جان گفت تو جانانی، میرخشی و میزایی
حلمی سخن حق را با خلقت دیرین گفت
هم خطّ و زبان از تو، هم قوّهی گیرایی
گذرگاهی که رهپویی ندارد
مگر از راه دل سویی ندارد
مپرس از رفتگان راه دشوار
که این چوگانسرا گویی ندارد
من اینجا ساعتی بیخود نشستم
به بستانی که کوکویی ندارد
یکی ساعت که در وقت ابد بود
هزاران تا و یک تویی ندارد
سخن رمزینه شد، چون گفتِ معنا
چو دیگر حرفها خویی ندارد
جسوران گنج پنهانی سزایند
ره گنجینه ترسویی ندارد
شکستن فرّ یزدانی بزاید
ظفر در نزد ما رویی ندارد
به حلمی جمله مهر خویش بنمود
شهی که برج و بارویی ندارد
این قافلهی دواندوان سلّانه
این چرخ کج به راستی افسانه
این خامشی به نور پنهان آلود
وین روشنی به هیچ ره پروانه
این راز که سوز و ساز وارون دارد
این عقل جد شبانه بدمستانه
این وصف هزارسالهی تکراری
هر بار به شیوهای هنرمندانه
نبض کهنی که کوب دیگر دارد
عهد حجری به چرخ نو جولانه
پیر خوش ما چراغ عالمتاب است
در غمزده تار و پود این ویرانه
حلمی دل شب به کوی یاران برخاست
احسنت بر این قیام و این میخانه
همره یاران بیمانند شو
همچو رازی که نمیدانند شو
گفت با من در شبی از مرگ تیز
کهنه میمرد از نوین و مرگ نیز
همچو آن شاهی که از کوه بلند
بازگشته در سرای ناپسند
خلعت شاهی و تاج روحبخش
کس نبیند جز به چشم آذرخش
استخوان محکم ز اطوار گران
سربلند از آزمون اخگران
جان شده روشن ز جسم گوهری
دل درخشان از وصال زوهری
مردها را دردها برساختند
این چنین رسمی که گوهر ساختند
بر سر احقاق رویاهای دور
مرد باید درد باشد در عبور
قطره باید جام اقیانوس را
درکشد لاجرعه، این کابوس را
روح باید برکشد شولای باد
بندگی خِفت است و میباید قباد
شاد میباید بود در توفان رنج
چون بزاید رنج گوهر پنجپنج
سرزمین رازهای استوار
جایگاه ماست ای آگهسوار
بر زمین سخت چون دل داشتن
کی دگر این عشق مشکل داشتن
نقطهی تاریخ را کی آدم است
ای دل گوهرفشان اینت کم است
آنچه که پایان ندارد آن تویی
نیستی این جسم مسکین، جان تویی
حضرت و آقا و عین و صاد را
دور ریز و بر شو ماه شاد را
بهرتان می از قباد آوردهام
ای غمینان مهر و داد آوردهام
حجرهی حق گرچه بر کس فاش نیست
بهر عاشق حاجت کنکاش نیست
***
در شب بزم کبیران دوش مست
بیخود از خویش و خوش از جام الست
بهر این سرگشتهی بیافتخار
حلقهی پنهان گشودند از بهار
من که بیباور دل از حق بافتم
عاقبت جان بر سر حق یافتم
هر چه بود از آستان داد بود
این چنینی پروانهای شهزاد بود
لاجرم جان در مقام عشق باد
تا ابد این جان به نام عشق باد
این جامه درآوردن، از خویش گذر کردن
جز عشق نجوییدن یعنی که سفر کردن
این چشم نبستنها، صد مرز شکستنها
از گوشه گسستنها تا روح خطر کردن
در روح نخوابیدن، این دیر نپاییدن
از خویش رهاییدن، بر ماه نظر کردن
بر ماه که بر مسند میجوشد و میرقصد
بالای حد انسان این جمع نفر کردن
آنسوی که هستی نیست، نه پستی و رستی نیست
آن زاویهی خامش از هر چه حذر کردن
بی صورت و بی واژه در سانحه بگذشتن
در سانحه روی مس یک ثانیه زر کردن
حلمی ز سفر کردن دفّینهی زرّین شد
دفّینهی زرّین شو تا خاک گوهر کردن
ناگهان صبح بلند خوش رسید
دل به سامان تو بی کاوش رسید
خام بود و در شب بیانتها
سوختن آموخت تا خامش رسید