سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

مثنوی «ناگهان»

مدّتی خشم آمد و بیداد کرد
تا که هر وامانده‌ای را صاد کرد


لشکر واماندگان استان‌ستان
شعله زد نفرت به دشت خانمان


احمقان آهسته پهناور شدند
چون رئیسان خر، جماعت خر شدند


لکنت و افساد و شر در نام عدل
طفلکی نوزاد بی‌فرجام عدل


بی‌هدف‌تازان عالم، حاکمان
یک دو روزی طعم قدرت بر زبان


وای از این خلقی که بندش را ستود
گر نبودند این خران، اینها‌ نبود


*


مدتی این پوستها را کوفتند
گنجها از کوفتن اندوختند


چرمها برساختند از نرمها
نرمها را گرمها افروختند


مدّتی سالک به کار گِل نشست
تا بروید از دم و درد شکست


تا بداند قیمت درّ و گوهر
در میان کارگاه بی‌هنر


مدّتی باروت شد دل از ستیز
تا بروید صلح در چنگال تیز


لاجرم آشوبها بیدارکُن
سست‌جانان را همه درکارکُن


هر که را مانده‌ست از انوار دور
می‌برد صیّاد عاشق تورتور


می‌برد در خوابگاه کارکِش
تا کند هر بند خفته مرتعش


این چنین رهبر که موسیقی‌بر است
گر نداند موسقی نی رهبر است


خویش را باید بدانی همچو ساز
در کف استاد حقّ خوش‌نواز


تا ندانی کیستی بیچاره‌ای
فلّه‌ای و توده‌ای و زاره‌ای


*


ای دل تک‌مانده با ما تیز باش
روزها در کار و شب شبخیز باش


با شهان آفتاب و ماهتاب
گر برانی رازها پس نیست خواب


کس نباشد حضرت والامقام
دوستی باشد، نباشد شکل و نام


یار را جویی تو، دوشادوش بین
بر سر یک سفره نوشانوش بین


کام را جویی برو در کار شو
منشاء‌ عشق و‌ به جان همکار شو


عاقبت روزی قدمهای نهان
بشکفد در رازگاه عاشقان


تا‌ بروید‌‌ دشت آزادی به جان
کوهها باید بریزد در میان


انجمن گوید که این حالا تک است
فارغ از غیظ و تباهی و شک است


راه برخیزد که او بالا کشد
در دل دریای غول‌آسا کشد


در دل دریای غول‌آسا خوشان
می‌کشند آن عاشقان صد کهکشان


جرعه کن اقیانس افلاک را
پاره کن این جامگان خاک را


چاره کن آری که امشب رسته‌ای
از زمین بویناکان جسته‌ای


*


قصّه‌ی ما از زبان روح بود
باب ما از ابتدا مفتوح بود


بی‌نظر باید ز درب ما گذشت
بی‌نظر را نیست تاخیر و شکست


آنکه آمد بر سر تقدیر بود
آنکه آمد را نه زود و دیر بود


آنکه آمد خوانده بودنش ز پیش
حال آمد به جان ریش‌ریش 


آمد و شن‌زاره را گلزار دید
ناگهان هر شرزه‌ای را یار دید


ناگهان بانگ دف و طبل بلند
ناگهان محو و عدم دنیای چند


ناگهان مرد او و رستاخیز شد
ناگهان جان نویی سرریز شد


ناگهان در ناگهانی پر کشید
بی‌قدم بر قلّه‌ی آخر رسید


حلمی

مدّتی خشم آمد و بیداد کرد | مثنوی «ناگهان» | اشعار حلمی | مثنوی معاصر | مثنوی معنوی | مثنوی حلمی

۰

خوش به حالت ای فلک..

خوش به حالت ای فلک با بخت سرگردان من
من بچرخم تو بچرخی در ره پنهان من


می‌کشم بر دوش چون این بار بی‌انجام را
زخمه زن، پیکار کن، هرگز مشو آسان من


خوش به حالت ای زمین دامان مردان می‌کشی
هستی‌ات رقصان شده در دامن رقصان من


ای دل بی‌خودشده سرمستی‌ات بسیار شد
خوش بنوش این باده‌ها از ساغر جانان من


خوش به حالت عقل تو در بند دانایی نِه‌ای
بی‌چراغان می‌بری در دوزخ گردان من


ای تو ایمان بر سرت محض خدا یک چشم نیست
می‌بری آن بندگان در گردش بی‌آن من


گوشها ای گوشها این پرده‌ها را بشنوید؟
ای شب لاینقطع بینی دم الوان من؟


ای تو شب تا کِی شبی تا کِی شبی
هیچ آیا صبح خیزد از گِل تابان من؟


هیچ آیا زور دارد دل پی آن وصل دور؟
تن تواند روز دیگر درکشد این جان من؟


من ندانم تا کِی‌ام ای ماه سوزان تاب هست 
ای قدمها همّتی در راه بی‌پایان من


یک شب دیگر اگر با این چنین غم صبح شد
بی شکی سامان شود این حال خونباران من


گفت حلمی سرخ دیدی تا به سبزی صبر کن
تا شوی روز دگر در بزم سرسبزان من

خوش به حالت ای فلک با بخت سرگردان من | غزلیات حلمی

۰

رستنی دارد دل دیوانه خو

رستنی دارد دل دیوانه خو 
رستنی از هر دری از هر دو سو
از سر صحن میان تا لامکان 
تا شود با روح تازان روبرو

حلمی

دوبیتی حلمی - رستنی دارد دل دیوانه خو

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان