اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم.
اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم.
مگر که قلب از تپیدن بایستد که زیباییات نبیند. مگر آسمان فرو ریزد و طومار زمین و زمان در هم پیچیده شود، که چشم شکوه مرتفع به خاکافتادهات را نبیند و قلب از عمق تواضع سربهفلککشیدهی جانت دیوانه نشود.
زمین هیچ و زمان هیچ، عوالم همه در کف دست، همه هیچ، همه باد! تو لیکن ای بادشاه، تو همه! تنها تو، تنها برای تو، بر زخمها میتوان مرهم نهاد و بر جویهای روان خون فرداروز شهرهای زیبا بنا کرد. دردها میگذرند و اشکها و لبخندها، امّا تو نمیگذری، ای در گذر مانا! چرا که تو جانی، جهانی، اشکی، خونی، خندهای، و فتحی بر دروازهی هر شکست سهمگیر، و میلاد نویی، و برکتی بر هر جان که میبخشد و جز هیچ نمیستاند.
مگر که قلب از تپیدن بایستد،
که پس از آن نیز خواهد دید!
حلمی | هنر و معنویت