برکت بوسهایست به ناگاه از محبوبت. برکت نانیست از عرق جان. برکت کلامیست از سر مهر حقیقی. برکت عشقی نوست بر فرق میلادی نو. برکت این وصال است که در آسمان نقش بسته و بر زمین حجاب میدرد.
برکت ستارهایست از شش سو گسترده تا بینهایت. برکت خلاصهی آسمان است بر زمین. برکت مجموع جانهاست در یک جان. برکت تنهای تنهاست و این خورشیدیست که در قلبم میتابد و همهی عوالم را روشنی میدهد. برکت این موسیقیست که بی ساز و بی دست و بی دهان به گوش میرسد.
برکت تویی ای آغوشگشوده
به ناگاه بر قلبم نازلشده.
حلمی | کتاب آزادی
مگر که قلب از تپیدن بایستد که زیباییات نبیند. مگر آسمان فرو ریزد و طومار زمین و زمان در هم پیچیده شود، که چشم شکوه مرتفع به خاکافتادهات را نبیند و قلب از عمق تواضع سربهفلککشیدهی جانت دیوانه نشود.
زمین هیچ و زمان هیچ، عوالم همه در کف دست، همه هیچ، همه باد! تو لیکن ای بادشاه، تو همه! تنها تو، تنها برای تو، بر زخمها میتوان مرهم نهاد و بر جویهای روان خون فرداروز شهرهای زیبا بنا کرد. دردها میگذرند و اشکها و لبخندها، امّا تو نمیگذری، ای در گذر مانا! چرا که تو جانی، جهانی، اشکی، خونی، خندهای، و فتحی بر دروازهی هر شکست سهمگیر، و میلاد نویی، و برکتی بر هر جان که میبخشد و جز هیچ نمیستاند.
مگر که قلب از تپیدن بایستد،
که پس از آن نیز خواهد دید!
حلمی | هنر و معنویت
حراماید که عشق هست و از آن بهره نمیبرید. خراباید که عشق هست و قدرش نمیدانید و به کارهای پست و کوچک خویش خوشاید و خدمت عشق نمیکنید و بر تاج سر نمیگذاریدش. حراماید و خراباید و کوچکاید و عظمت و راستی و شکوه نمیبینید.
شما با مردگان خوشاید و زندگان را نمیبینید، چرا که تنها زنده زنده دریابد. شما با سایهها خوشاید و با آواهای غم و شادیهای دروغین.
خراباید که به آبادانی نمیکوشید و عرق روح نمیریزید و از وفور روح در خرابآباد تن برکت نمییابید. بیچارهاید که دروغ نرمینه به حقّ استوار ترجیح میدهید.
عشق جان خود کند و حق بر دربهاتان هزار بار کوبید و پاسخ نشنید، جز به خرابی و ناله و ما را به خود وابگذار! باز هم عشق برایتان جان خواهد کند و آواز خویش بر در و دروازههاتان خواهد خواهند، آنگاه تنها یک آواز؛ آواز پسین. و زان پس دیگر هیچ کس جز خداوند نمیداند که چه خواهد شد.
حلمی | کتاب لامکان
هر کس درست همانجاییست که خود ساخته است، اسیر در اسارت و آزاد در آزادی، خفته در خواب و بیدار در بیداری. اسیر باج اسارت میدهد و آزاد بهای آزادی میپردازد.
آنکس که نمیتواند، انتقاد میکند، آنکس که میتواند، کار. نقزن از نق سیر نمیشود چون این عادت اوست، عادت از او نیرو میگیرد. آنکس که کار میکند نمیتواند ناله کند، چون قاب عادت را شکسته است، او زنده است.
آفتاب بر سر خواب و بیدار یکسان میتابد، خواب میگوید آفتاب زحمت من است و آمده عرقم بستاند، نفرین میکند و اصم میماند. بیدار آفتاب را شکر میکند و میگوید امروز مرا چه خدمتی بهر زندگی سزاست؟ میبالد و برکت میبخشد.
حلمی | کتاب لامکان
آنان که آزادی ندارند نه از این بابت است که آزادی از ایشان دریغ شده است، بلکه چون آزادی را دوست ندارند، عزیز نمیدارند و از قوانین آن بیخبرند. آن که آزادی ندارد قانون ندارد و چون قانون نیست آزادی نیست.
آزادی نخست مفهومی باطنیست، باید جُسته شود و اقلیم به اقلیم و دشت به دشت و کوه به کوه پیموده شود و به فراچنگ آورده شود. روح در جستجوی آزادیست و انسان در جستجوی بند. چرا که اسیری آسان است و مزدوری و بیمسئولیتیست و در آزادی باید بدانی که چه کنی و رسالت تو چیست، و آزادی بیمزد و منّتی و سراسر وظیفه و عَرَق است.
ذهنی که معطّل جزئیات است، جزئیات به بندش میکشد و با عقاید تاریخی انسانساخت عمرها را یکی پس از دیگری بیهوده تلف میکند. اذهان عقیدهپرست سازندهی دوزخهای زمینیاند، هر چند ابتدا در این دوزخها احساس آزادی و امنیت میکنند، لیکن دیری نخواهد گذشت که هر دو را از کف دهند. چرا که دیر یا زود زمان انقضا فرا میرسد و زیر گنبد آسمان همه چیز منقضیشدنی و گندیدنیست و هر چیز باید بمیرد تا به شکل نو زاده شود.
امّا روح، ذرّهی خدا، جانِ رقصانِ کلّینورد است. هرگز ثانیهای زمان طلایی حضور خویش را در این جهان به ساخت و پاخت عقاید و گرامیداشت آنها، ذهنیگرایی، فلسفهبافی و ایدهسازیهای پوچ به هدر نمیدهد، بلکه میداند که اینجا بر زمین خداست تا خود را بشناسد و خدا را بجوید، و آزادی خویش را در خدا به کف آورد. زین رو سالکِ طربناک در تمرین و آزمودن قوانین معنوی حیات است که او را به آزادی معنوی میرسانند و از بند عالم سایهها رهایی میدهند.
سالک رقصان، آزادی را میجوید، میسازد و برپا میدارد و منّتکش هیچ جنبدهای نیست تا چیزی را به او عطا کند، بلکه او خود عطابخش و بخشاینده و برکتدهندهی مخلوقات است، و نه منّتکش خداست، بلکه شکردان و خادم و همکار هستیِ شگفتانگیز و هر بار تکرارنشدنی اوست.
حلمی | کتاب لامکان