ساقی سرنوشت من، روح گرفت و خشت من
نیمنظر به کِشت من کرد و بزد سرشت من
صد بُدم و نفر شدم، راهی و راهبر شدم
دوزخ زشت کُشتم و بَر شدم از بهشت من
ساقی سرنوشت من، روح گرفت و خشت من
نیمنظر به کِشت من کرد و بزد سرشت من
صد بُدم و نفر شدم، راهی و راهبر شدم
دوزخ زشت کُشتم و بَر شدم از بهشت من
به عمق تاریخ رفتن و خویش را بازشناختن؛ خویش را یابیدن، و در امتداد خویش برخاستن و بال گشودن. در خون خویش غلتیدن و از خون خویش برخاستن، چو ترانهای ناگاه، چو شاهینی بیزمین. کلمه! ای تپش جاویدان! ای خون سرخ انار! از تو هرگز بازنایستادم، و این بار به تقدیری خوشتر، خموشتر، پرخروشتر باز میگردم.
آواز بازگشت، اگرکه سرزمین نور آغوش بگشاید، و به کلبهای و لقمهای نان و شراب، خادم کوچک خویش به جان پذیرا شود. پیمان دل به جا آوردم و خانهی دیوان فروسوزاندم و حال به منزل خویش ترانهها نو کنم و وصلها تازه کنم.
حلمی | هنر و معنویت
سرانجام قبضهشدن آگاهی و تمامشدن کار. سرانجام در سختترین و ناگذرترین لحظهها که فراقی و هجرانی از هر سو بانگ برمیدارد و دیوان از هر سو دلشادند و نه هیچ باده و هیچ ساغر. سرانجام در چنین لحظات تابناک؛ نابود و مستحیل و تمام در کار خدا، کار می. گرچه هرگز تمامی در کار نیست.
ابتدا عشق و انتها عشق،
و نه هیچ ابتدا،
و نه هیچ انتها.
حلمی | کتاب لامکان
خروج از صحنهی انسانی مصادف است با ورود به پشتصحنهی روح؛ خروج از جهان اوهام و ورود به جهان حقیقت. انسان یک بازتاب از روح و اوهام یک پرده از حقیقت است. سرانجام زمان آن میرسد تا روح از بازیگر صحنهها بودن به مقام کارگردانی و صحنهگردانی تقدیر خویش نائل آید.
حلمی | کتاب لامکان
کتابهای حلمی را می توانید در اینجا بخوانید.