جهان اندر کف آوردم به حکم خویشتن آری
نه این خویشی که من باشد منی بس مردمآزاری
چو نام از جام حق دارم چه باک از غیرت طوفان
زمین در رقص عشق آرم اشارت تا زنی باری
نفس درسینهام آتش، سرود زندگی خوانم
جهانی نو به گرد آرم فرا از هر چه پنداری
نکورویان و مهخویان که نام از باده میگیرند
بگویم حجله پردازند که شب در پیش و بیداری
دم از حق میزنم چونان که سقف چرخ بشکافد
غم دوری به سر آرم به وصل روح درباری
چو جان بر جان کنم تسلیم و جانانم میان آرم
بدو گویم خوشا مرگی چنین تا جان به جان آری
سلامی میدهم دل را، وداع با مردمان گویم
که من جان خواهم و آنان جهانی خالی و عاری
نگویم مرده آن کس را که خاک افتاد و جان در داد
که او تا آسمانی رفت و باز آمد پی کاری
رو از آبی که جان شوید یکی پیمانه پر می کن
که سیل اشک طاقتکش خوشست از هرچه ناچاری
چو حلمی نهانپیما رهای خاص و عامی شو
که برخیزد ز خاص اندوه و عامی میکشد خواری