جنون ناب میخواهم که این دیوان بمیرانم
بمیرانم به خاک پست و خاک از نو برقصانم
نظام اهرمن پاشد، تمام انجمن پاشد
نسیم دل به تن پاشد، زمین از نو بچرخانم
چه خون شد حجلهی دیوان، خروش ناسزا بنشست
دمی دیگر بپا ای دل، عمارتها بپاشانم
فرشته خواب میبیند که رنج عشق دریابد
چو رنج عشق درگیرد شکنج ناز بشکانم
نفس تنگ است و لیکن جان فراخ از جلوهی خوبان
فراخیهای بالا را به حبس سینه بنشانم
شهیدان را فراخوانم که از نو جام تن گیرند
به نام روح میرانم که کام از دل بگیرانم
سرابی عقل درمانده، سرابت خواندی و راندی
شرابی قلب دیوانه، شرابت را بنوشانم
مبادا یک دمی هجران از این معراج خونافشان
امیران را فراخوانم که وصل تازه بستانم
به گود شب که تن زخم است سلامی گفت و در مِه شد
ببین حلمی ز ماه نوت قبای نو بپوشانم
بس که شبانه بخیهی زخم جنون کشیدهام
انجمن خیالگان در دل خود پزیدهام
بس که خلاف آبها رستهام از حبابها
از ره بیحجابها دشت خدا رسیدهام
موسیقی: Sayat Nova - Nazani
گر بخواهی در جنون سیر تمام
خاصه عادت کن به تغییر مدام
راه تک پیما و کار فرد کن
ذرّهی خلّاق شو ای روحنام
دلم را حدّ اعلای جنون باد!
جهانم را فزون از این قشون باد!
نسیم سرخ آزادی وزان گشت
که یعنی جان به وصل نیلگون باد
امروز روز دیگریست، باید جنون آغاز کرد
بایست در روح آمد و در کار دنیا ناز کرد
امروز باید عقل را در کوچه سنگانداز برد
آنگه رهی از آسمان باید به دنیا باز کرد
عمیقاً مجنون، عمیقاً متعادل. چنانکه کلاه شب از سر افکنده و مزرعه ی پرخورشید خرد بر سر رویانیده. او که در قلب نشیمن گرفته و بر فراز افلاک برخاسته است. عاشق این چنین است.
آفتابش آفتاب خدا، نه آفتاب این خورشید زار. رخ نادیده اش رخشان تر از هزار هزار خورشید، نه این خورشید تار، آری آری آن خورشید بیدار. عاشق را می گویم.
در مرکز نشسته، چون سرو، و بر همه پیرامون سایه افکنده. نه این سایه ی تاریک، بل آن سایه ی خاموش پرکار. از دیده ها پنهان، بر همه دیده ها تابیده. معنای عشق، آیینه ی خرد، خود زندگی، تمام حقیقت. آری آری از عاشق سخن می گویم.
پس دیگر از چه سخن می توانم گفت؟
پس جز عشق از چه دیگر می توان سخن گفت؟
چون سخن از عشق است، عشق از خود سخن می گوید.
حلمی | کتاب لامکان