نبرد، نه آن زمان که دیگری بر تو می شورد، که آن خاک بازی و جنگ کودکان، که آن زمان که تو بر تو می شوری. گرچه نه تو، ذهن تو، ابردشمن تو در نهاد تو، و تو چه قرنها که تسلیمی و به تسلیمی شادمانی.
و باری تسلیم حقیقی، نه این آرمیدن در آغوش دشمن خویش، که در روح به پا خاستن و شوریدن، نه این چنین خوش باشی با سنگ کوه و پیچ شکم، که تسلیم در دستان یار، تسلیم در آغوش حقیقت. و آن تو را به مبارزه ها و نبردها فرا می خواند.
تسلیم یعنی هر دم به تلاطم راندن، بر امواج شوریده آویختن، پشت باخته بر پیش تاخته، بادبان و عرشه بی لنگر انداخته. تسلیم یعنی عمل، بی پاداش عمل. پاداشت، امواج سهمگین تر، و آنچه از خود وامی نهی، و یورش سبکبارتر. در عشق سکنایی نیست و عشق تو را برمی گزیند که مسافر بی خانه ی افلاک شوی.
پس ای سالک، ای جنگجوی خدا، خود را بشناس به نبردهای تسلیم، و خود را بشناس، به همه ی آن چیزها که از تو کم خواهد شد و تو سربلندتر به جا خواهی ماند، که تو، نه چیزهایت، که تو بی چیز، تو در مقام تو خوشی؛ روح، ذرّه ی خدا.
ای کوهبار انسان، فرو بریز!
کوچک شو! کودک شو!
ناچیز شو! ذرّه شو!
آنگاه نه دعاهایت، که خود تو اجابت گشته ای.
حلمی | کتاب لامکان