نه برای منشاء سر فرو میآریم،
و نه برای مجرا.
بلکه دوشادوش
با منشاء و مجرا،
به برساختن جهان نو فرا میخیزیم.
حلمی | کتاب اخگران
نه برای منشاء سر فرو میآریم،
و نه برای مجرا.
بلکه دوشادوش
با منشاء و مجرا،
به برساختن جهان نو فرا میخیزیم.
حلمی | کتاب اخگران
بالاخره عمرها بیهوده نیست، سرانجام مرگها ناسوده نیست. میلادها پوچ و پرسههای بینهایت روح را بر زمین به وصلی و غایتیست. این آلوده سرآخر هیچ آلوده نیست.
نومیدی را نپذیرفتم، تاریکی را ندیدم. نور بودم، نور پاشیدم. موسیقی بودم، موسیقی باریدم. آزاد بودم، آزادی گستردم. حال به سوی جهانهای نو رهسپارم.
حلمی | کتاب آزادی
باز این عمق شب و شور آتشین و شعف بیحد. باز آن من که رفت و باز این من که سر کشید. باز انسان به گور شد و روح پر کشید. باز این عمق شب!
باز من سرکشان به رویای عاشقان، خستگان و از رمقافتادگان و همهی آنچه که نمیخواهم و نمیتوانم گفت.
: باز این من و باز این غم!
: عجب! غم؟! مگر غم هست آنجا که وجد هست؟
: آری آری هست، و حیرتا که چه سخت هست! آنجاست غم نشسته، پریشان، آن ابلیس، که تو مرا سخت میآزاری و این جهان از آن من است و کار من است و تو مرا پریشان میداری، و من میگویم من نیز ناچارم، شعفام، جز این نتوانم کرد و جز این نتوانم بود. تو بزار و من میزایم هر لحظه جهانهای نو از زهدان خدا.
آری آری چه سخت هست غم،
و چه شوریده منم، شعف؛
رقصان، بیمروّت، عدم.
حلمی | کتاب لامکان