صورت آفتابیاش، سیرت انقلابیاش
خامشی خطابیاش، نور نهان آبیاش
شک بتند که کیست او، عقل چرد که چیست او
هیچ مگو که نیست او، هست و ببین غیابیاش
صورت آفتابیاش، سیرت انقلابیاش
خامشی خطابیاش، نور نهان آبیاش
شک بتند که کیست او، عقل چرد که چیست او
هیچ مگو که نیست او، هست و ببین غیابیاش
از خویش سخن میگوید، انکار میکند، میترسد، شک میکند، میپرسد، تأیید میکند، تکذیب میکند. آرام میخواهد، لیکن آرام نمیگیرد، چرا که به راه نمیافتد.
در سکوت میراند، از عشق سخن میگوید، نمیترسد، در یقین میبالد، نه تحسین میکند و نه مینالد. آرام نمیخواهد، لیکن آرام است، چرا که در راه است.
هیچ حرفی، هیچ عقیدهای، هیچ نشانهای. هیچ کس نخواهد آمد. آنکس که میخواهد، برمیخیزد. آنکس که باور دارد، عمل میکند. جویای برکت حرکت میکند، میبخشد، به پیش میراند. عشقْ قطعیست، حقیقتْ مسلّم است، یارْ حاضر است. انسان در شک است، انسان غایب است، انسان حرکت نمیکند. خوابها هیچ، انقلابها پوچ. انسان تاریک است، باید از انسان برخاست.
حلمی | کتاب لامکان
تو در درون من هستی، تو از من هستی. چطور می توانی از من بگسلی؟ چطور می توانی از من کنار بایستی؟ چطور می توانی بی من باشی؟ آیا بی من بودن ممکن است؟ آری ممکن است، آنگاه که تو می اندیشی که ممکن است، و آنگاه که تو می اندیشی و فکرت و اندیشه حجاب توست و تو در حجابها بی منی، و تو می اندیشی پس غمگینی.
خصم تو از من است، مهر تو از من است. بیداریت منم و خواب تو از من است. رنجت از من است و شادیت منم. بیرونت منم و درونت منم. چطور می توانی بی من باشی؟ من با توام، حتّی آنگاه که تو می پنداری بی منی، و من با توام، حتّی آنگاه که تو با خود نیستی. سلوکی جز این نیست که تو حضور مرا دریابی و این حضور را بپیمایی و در این حضور خود را پیدا کنی. تو در حضور من به ظهور خواهی رسید. ابتدا بایست بدانی که من هستم و سپس تو در بودن من خود را خواهی یافت.
من تو را دوست می دارم، و رنج های عظیم بر تو روا می دارم، چرا که تو را دوست می دارم، و چرا که در رنج ها گنج هاست. تحمّل کن، در رنج ها صبور باش و حکمت های مرا دریاب. سخنان مرا در کلمات خود بشناس و جملات مرا ببین که چگونه بر زبانت جاری می شوند، حتّی آنهایی را که می پنداری تمام از آن توست. گامهای تو گامهای من است، کلام تو کلام من است، خصم تو از من است و مهر تو از من است و تو به تمامی هیچی و چون بپرسند از من که این کیست، من به ایشان بگویم که این منم! من تو را دوست می دارم، که تو مخلوق منی، و من تو را از عشق خویش، بهر خویش و به کار خویش آفریده ام و من آفریده ی خویش را دوست می دارم و سرانجام نزد خویش بازخواهم گرداند.
پس خوش باش که تو از منی و من همیشه با توام، و لحظه ی بی من وهمِ اندیشه است و غم بی من بودن از حجابِ اندیشه است. این حجاب عقل کشف کن، از سر بیفکن و در من شاد باش.
حلمی | کتاب لامکان
روح برای سفر نیازی به روادید ندارد. هر جا بخواهد، همانجاست.
حلمی
منبع: کتاب روح delbarg.ir/helmi/rooh
باز ز حکّام نور نامه رسید از شعور
باد بیا گوش کن این جریان حضور
آب بیا رود شو تا اقیانوس عشق
شعله بیا پر بگیر تا فلک بی عبور
حلمی