سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

عشق معنای بودن..

عشق متّضاد عقل، آری. امّا عشق متّضاد عشق نیز هم. عشق، استوار و پایدار و ثابت‌قدم، آری. امّا عشق توفانی و آتشین و رقصان نیز هم. عشق معنای بودن، آری. امّا عشق نابودن نیز هم.

عشق از کف دادن، عشق به دست آوردن. عشق هجران و عشق وصال. عشق آنجا که بودم و نخواهم رسید، یعنی به آنجاتر سر کشم و آن‌چنان‌تر خواهم شد. عشق یعنی می‌خواستم به شمالِ غرب پر کشم، امروز به جنوبِ شرق رهسپارم.

عشق، این لحظه و این جا، آری. امّا عشق همه لحظات و همه جاها نیز هم. عشق در مکان، عشق لامکان نیز هم. عشق در زمان، عشق بی زمان نیز هم. همه چیز از عشق، همه چیز در عشق. همه چیز عشق.

حلمی | کتاب آزادی

عشق معنای بودن.. | کتاب آزادی | حلمی

۰

حال دل ما اگرچه جان‌سوز

حال دل ما اگرچه جان‌سوز
خوش‌باش و دل‌انگیز و می‌افروز
 
ما شاهد خامش زمانیم
زین جنبش مردم کلک‌توز
 
ما مشعل می به دست گیریم
تو شیوه‌ی میگساری آموز
 
تقدیر چو معجزی نیاورد
عجزی که به معجزست برسوز
 
امروز که نیز رفت بر باد
در سیل فنا شدیم هر روز
 
گو حاصل عمر چیست حلمی
زین چرخ الک‌باز غم‌اندوز

حال دل ما اگرچه جان‌سوز | غزلیات حلمی

۰

معّما؛ دور در دست

داری کم‌‌کم به گوشه‌های معمّایم راه می‌یابی، به حریمی که بر هیچ کس پیش از این گشوده نبود. پرده آرام‌آرام در حال فرو افتادن است و کلمه به کلمه زندگی نو در حال به دنیا آمدن است.

پیش از آن که به دنیا بیایم درِ گوشم گفت: از همه چیز الهام خواهی گرفت، از همه چیز خواهی نوشت، و همه چیز را خواهی گفت، در عینِ هیچ نگفتن، در حینِ مطلق خاموشی.

گفتم همه چیز را، و راه را گشودم و سفره را پهن کردم، به هزار ایما و اشاره، و آشکار و نهان. گفتم همه چیز را، چنان گویی که هرگز هیچ نگفتم. خاصیت کلمه چنین است.

یک آمد و رفت. دو سفره‎ی خویش گشود و ناتمام شد. سه در حالِ حاضر است. چهار را می‌بینم از رحم کائنات به صحن زمین. پنج را نیز می‌بینم، آن پنجِ دورِ در دست.

آن پنجِ دورِ در دست
منم.

حلمی | کتاب آزادی

معمّا؛ دور در دست | حلمی | کتاب آزادی

۰

تنها عشق..

گذر زمان چیزی را حل نمی‌کند، تنها عشق حل می‌کند. زمان پشت گوش می‌اندازد، فراموش می‌کند، چشم می‌بندد و می‌گوید برو به یک زمان دیگر! آن زمان دیگر شاید عشق را یافتی، و آنگاه عشق همه چیز را حل خواهد کرد و آرام‌آرام، یکی‌یکی و دانه به دانه مهره‌های اعمال را باز خواهد گشود، قیود دیرین را خواهد گسست و در خویش، از خویش، همه چیز را خواهد زدود.

تنها عشق حل می‌کند،
تنها عشق آزادی‌بخش است.

حلمی | کتاب آزادی

عشق، آزادی‌بخش | کتاب آزادی | حلمی

موسیقی: Yaron Pe'er - Winter Sun (Afghani Rabab)

۰

آلوده منم..

این بوسه و آغوش است که ما را زنده نگاه داشته است. این شراب و موسیقی‌ست. این ذات شعف است. این رقص میان و قمر است که ما را زنده نگاه داشته است. این دُرد جان ماست و صافی نهان ماست و جام رحمت جانان ماست، و ما هرآیینه سرکشیده.

آلوده منم به بوسه‌ی مطهّر عشق،
و غرقه منم در آغوش نامنتهای شراب.

حلمی | کتاب آزادی

بوسه و آغوش | کتاب آزادی | حلمی

۰

روزگار تکان‌دهنده..

بایست روزگار تکان‌دهنده می‌بود تا کلمات تکان‌دهنده دریابد. روزگار شل و بیهوده در خور کلام باطل است. و باز معمّای خداست این، که آیا روزگار توفانی کلام توفانی می‌زاید و یا از کلمه‌ی حق روزگار می‌خروشد؟ خاموشان دانند.

خاموشان سخن می‌گویند، در شب خورشید می‌دمد و در عدم باد می‌وزد. هستی بوته‌ی‌ بی‌ثمر است و نیستی درخت پرمیوه. بایست روزگار متناقض می‌بود تا حقیقت متناقض دریابد.

حلمی | کتاب آزادی

روزگار تکان‌دهنده، کلمات تکان‌دهنده | کتاب آزادی | حلمی

۰

به آرایشی نو..

به آرایشی نو برمی‌خیزیم. مرده بودیم، دیروز بودیم. سر از خاک برمی‌آریم. نوزاده‌ایم، امروزیم، دیگریم.

به صبوری عزم کن. بگذار کلمات سخن بگویند، نقش‌ها برقصند و آوازها خود از سینه‌ی عشق برآیند، و تو این میان هیچ‌کاره‌ باشی. خشم چون می‌آید با خنده خاموشش کن، غبطه را تسخر زن و حرص را به هیچ گیر.

شانه‌های تاریخ می‌لرزند، هرآینه که فروپاشد از بارهای دیروز.
شانه‌‌های عاشق نیز می‌لرزند، لیکن از وظیفه‌ی رقصان حال.

حلمی | کتاب آزادی

شانه‌های تاریخ، شانه های‌عاشق | کتاب آزادی | حلمی

۰

عربده در جهان مزن، پوزه به خاک می‌شود

عربده در جهان مزن، پوزه به خاک می‌شود
خیمه‌ی خواب‌مردگان چاک‌به‌چاک می‌شود

راحت و ناز جسته‌ای، خاک و خراب آن تو
خویش به آز جسته‌ای، خویش هلاک می‌شود

راز مگفتمت که تو جار به کوچه‌ها زنی
زحمت خویش کردی و این همه پاک می‌شود

ساز به کوک غم مکن، دم ز سپاه من مزن
جان غباربسته‌ات سهم مغاک می‌شود

منقضیان عقل بین! منهدمان نقل بین!
عاقبتی که کبر و جهل بر تو مِلاک می‌شود

تار و تبار سرزمین چیست به آه کفر و دین
پاک شود خرافه‌ها، موعد تاک می‌شود

حلمی از آسمان دل باده‌ی روح برکشید
سرخ‌لبانه دوش دید دیو به خاک می‌شود

عربده در جهان مزن، پوزه به خاک می‌شود | غزلیات حلمی

۰

امروز برآنم تا این غصّه برانم خوش

امروز برآنم تا این غصّه برانم خوش
این دست براندازم آن دست فشانم خوش

این ملّت مرگ‌آیین، این جمعیت پرکین
بر خویش زنم آنگه از خویش پرانم خوش

بنگر ره آوایی، این کوب دلارایی
بشنو ز چه اینجایی ای روح و روانم خوش

این جمع تبه با من، آن هیبت مه با تو
این بی‌تو برقصانم تا جان و جهانم خوش

از نو شب توران شد، تکبیر تتاران شد
این مرگ‌سواران را از مرگ چشانم خوش

ای حضرت حق‌زنده، ای مشعل تابنده
این مرده‌پرستان را تا باده دوانم خوش

این ساعت بی‌ساعت از خویش شدم راحت
حالی بپرم از خود بی نام و نشانم خوش

حلمی سر می خوش باد زین شعر جهان‌آرا
ای روح خداپیما، ای دست و زبانم خوش

امروز برآنم تا این غصّه برانم خوش | غزلیات حلمی

۰

صبر را چگونه باید به جان آزمود؟

صبر را چگونه باید به جان آزمود؟ چونان شفیره‌ای در پیله به پروانه شدن، چون جوجه‌عقابی در آشیانه‌ی مرتفع به قوّت یافتن و توان پرواز گرفتن. چونان خورشیدی کوچک که باید تاب فروپاشیدن آرد در تاریکی‌های مضمحل، تا زایش نو.

صبر را باید به جان پیمود تا رویاها مهلت تجلّی یابند. باید رویا پردازید، عشق ورزید، موسیقی شنید، رقصید و نور تابید، تا مفاصل خشک انسانی ورزیده شوند و دریچه‌های قلب با ماهیچه‌های دست هماهنگ شوند.

 تا لحظه‌ی موعود باید به کار دل صبورید؛
آنگاه سپیده‌دم رقصان،
آنگاه وصال ناگزیر.

حلمی | کتاب آزادی

صبر را چگونه باید به جان آزمود؟ | کتاب آزادی | حلمی

۰

دلم در لانه‌ی زنبور می‌گردد

دلم در لانه‌ی زنبور می‌گردد
خداوندا دلم مهجور می‌گردد

چرا این کارها سامان نمی‌گیرد
چرا این بارها مغرور می‌گردد

از این دیوانگی‌ها سخت خرسندم
ولیکن گاه هم بس زور می‌گردد

چنان از درد امشب طَرف می‌بندم
که جان در شعله‌های طور می‌گردد

به قلبم کوره‌ای از عشق می‌سوزد
زبانم مشعلی از نور می‌گردد

چرا را خواب کن حلمی و آسان گیر
هر آنچه حق بخواهد جور می‌گردد

دلم در لانه‌ی زنبور می‌گردد | غزلیات حلمی

۰

مثنوی «ساعت صفر»

گفت با من سالکی وصل تو چند؟
گفتمش صفرم دلا، اصل تو چند؟

هفت خوان و هفت جان و هفت بند
هیچ روح و هیچ راه و هیچ دند

ساعت صفر تو غوغا می‌کند
عاقلی مست و پریشا می‌کند

عاشقی گر باده‌ی بی‌جا کشید
می‌دهد معنی که وقت ناپدید

معنی عاشق به وصل و نام نیست
عاشقی را وصله‌ای این دام نیست

عاشقی یعنی ورای هشت و چار
فارغی از خور و خواب این نوار

گفت با من یا دویی یا که سه‌ای
گفتمش نیم‌ام برو با ما که‌ای

گفت آخر این عددهای دل است
گفتمش دل با عدد خر در گِل است

من عدد را دود کردم یک زمان
تا کشم دل در رکاب لامکان

آن زمان سلطان بُدم حالی گدام
آن زمان بنده بُدم حالی خدام

این همه درویش هر سو، سوی من؟
تو چرا ای پخته آخر کوی من؟

من یکی خامم برو با پختگان
این همه پرسش ببر با آن خوشان

خانه‌ی صوفی برو اینجا میا
خانه‌ی عاقل نشین ما را میا

عارفان عشق را منزل ببین
منزل ما روح و نی در گِل ببین

گِل سرای زهد و فقه و عافیت
فاجران فاسد بی‌عاقبت

چون سرای روح آیی مست شو
جام هیچی سرکش ای دل هست شو

ساعت صفر آمدی، کس خانه نیست
هیچ کس در خانه جز جانانه نیست

حلمی

مثنوی «ساعت صفر» | مثنوی معاصر | حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان