سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

ای رمز تو آسمان گرفته

ای رمز تو آسمان گرفته
راه تو سپاه جان گرفته


نور تو زمان ستانده از خود
موسیقی تو جهان گرفته


راه تو رهی ز آسمان است
بر روی زمین کران گرفته


اسم تو بزیستیم و خوش بود
این زیستن امان گرفته


هر کس ز تو گفت کار خود کرد
وه زین شب گفتمان گرفته


من گفتم و این تو بود در من
در هم ز تو گفتِ مان گرفته


ای اهل ادب چه گویی از ما؟
ای جمله خران نان گرفته!


حلمی چو قلم ز ماه بگرفت
عشق از نو خط بیان گرفته

ای رمز تو آسمان گرفته | غزلیات حلمی

موسیقی: Sleep Dealer - The Way Home

۰

خدا نمی‌گذرد


همه چیز بگذرد. ما بگذریم. خشم بگذرد.
خون بگذرد. لطف دو دوست به هم بگذرد.
باد بگذرد. خدا نمی‌گذرد.
خدا می‌گذرد، امّا نمی‌گذرد.
چنانکه خورشید، می‌گذرد و نمی‌گذرد.
چنانکه باد، چنانکه یاد.
می‌گذرد و نمی‌گذرد.

حلمی | کتاب لامکان


نقاشی از جاستینا کوپانیا
۰

هر چه تو ریزی دهن ما رواست

دم بزن ای جان که دمت دلرباست
دم زدن تو ز دم کبریاست


دم بزن ای جان که دمادم تویی
روی تو روی دل و روی خداست


دم بزن ای شعشعه‌ی لامکان
شعله‌ی چشمان تو بر ما سزاست


دم بزن ای حضرت روح‌القدس
هر چه تو گویی سخن آشناست


عشق به جان آمده از جان تو
جان تو مجموعه‌ی جانهای ماست


دم بزن ای صاحب آب و شراب
هر چه تو ریزی دهن ما رواست


فکر به تخمیر سرآغاز توست
فکر چه دانسته که آن دم چراست


دم بزن و فکرت ما را بسوز
حلمی از آن دم همه دم ماجراست

دم بزن ای جان که دمت دلرباست | غزلیات حلمی

۰

عاشقا ظلمت به ما بسیار شد

عاشقا ظلمت به ما بسیار شد
حال ما بد بود و لیکن زار شد


: تا کجا این دوست دشمن داشتن؟
: تا بدانجا که گریبان پار شد!


: تا به کی این خسته با پا کوفتن؟
: تا بدان روزی که این پا یار شد!


ما به خون زاییده این گلنار بین
از کجا دل دست این دلدار شد!


سر ببین این سینه آتشبار کرد
سینه بین برپاگر صد دار شد


آتشی بر کشته ام افکند عشق
تا نداند کس چه سانم کار شد


از درون کوره چون زایید روح
حلمی از خواب عدم بیدار شد

عاشقا ظلمت به ما بسیار شد | غزلیات حلمی

موسیقی: Arvo Pärt - Trisagion

۰

معراج روح

تنها و تنها آنچه روح را تعالی می بخشد و در جان شوری یگانه برمی انگیزاند باید پی گرفته شود. هر چه از جنس ملال و ابتذال و آدمی ِروزمره باید به دور افکنده شود. هر چه از جنس توده ها و آمالها و آرمانهای توده ای، و هر چه از جنس امیدها و آرزوهای ایشان، بایست به تمامی به دور افکنده شود. 


روح باید از گذشته های خویش خلاص شود و از آدمی تا خویش بالا بخیزد. همه ی سنّت ها باید فروگذاشته شوند و همه ی منازل پیشین آگاهی و همه ی پلّه ها و پل ها که او را بدین جا - پلّه ی نخستینِ نردبان معراج - رسانیده اند بایست پشت سر خراب شوند.

 
عقربه های زمان به پیش می تازند و روح را با این عقربان آدمخوار هیچ کار نیست، و او در حرکتی دوّار تنها و تنها به بالا می خیزد. این معراج اوست و در معراج او همه ی معراجهای پیشین پشت سر گذاشته می شوند. 


روح باید به غربتی لایزال دچار شود و بر ابدیتی سوزان جان بگشاید و  در او جسارت بی همه چیز شدن پیدا شود. پیش از پیدایش خویش، روح باید به غارهای آتشین بنشیند و آنجاست که از هست قدیم خود عدم می گردد و قدم به هستی نوین خویش می گذارد و آن هستی روحانی اوست. روح در این لحظه به لحظه ی نخست آفرینش رخصت یافته و شاهد تماشایی ترین لحظه ایست که از تماشا و از لحظه بیرون است! 


پیش تر از آفرینش زمان، و پیش تر از آفرینش جهانها، آنگاه روح در لامکان با خویش روی در روست و خداوند دروازه بر او گشوده است و او آنگاه درمی یابد که هستی چیست، خداوند یعنی چه و خود چه کس است. حال او خود را به درستی شناخته، و سفر خداشناسی در جغرافیای الهیِ بیرون از زمان و مکان بر او آغاز شده است. او دیگر جاودانه است و به اقلیم بی نامِ خارج از دسترسِ مفهوم ناپذیر ورود کرده است. حال او از عشق، از معرفت و از حقیقت نیز بالاتر است و از هر آنچه بتوان نامی بر آن نهاد و از هر آنچه بتواند فهمیده شود. 


حلمی | کتاب لامکان

معراج روح | کتاب لامکان

۱

چه گویم من، سخن از شاه خیزد

سخن از ساحت آن ماه خیزد
چه گویم من، سخن از شاه خیزد
چنان بشنو که گویی دوست گوید
چنان می رو که گویی راه خیزد
حلمی

سخن از ساحت آن ماه خیزد | حلمی

۰

من از غم تو نگاهبانی کردم

من از غم تو نگاهبانی کردم
در عشق تو رقص جاودانی کردم
آن عقل که سربار دل تنها بود
در هجر تو رسوای جهانی کردم
حلمی

من از غم تو نگاهبانی کردم | حلمی

۰

عاشق از وسع فلک بیرون است

عاشق از وسع فلک بیرون است
دل عاشق ز فلک افزون است
عاقلی بس کن و با ما برخیز
بنگر این عیش جهانی چون است
حلمی

عاشق از وسع فلک بیرون است | حلمی

۰

برکناری

برای پی بردن به ماهیت کامل هر چیز، باید به طور کامل از آن چیز برکنار بود.
حلمی

To detach is to reveal | Helmi

۰

وابنه این حرفها و مست شو

این که بالایم تو بالا نیستی
این که اینجایم تو با ما نیستی
وابنه این حرفها و مست شو
چون که حالایی و فردا نیستی
حلمی

Helmi Poetry | Contemporary Perisan mystical Poetry

۰

بالاترین خیر برای مردمان..

بالاترین خیر برای مردمان آزاد کردنشان از دام عقاید متافیزیکی ِفلاسفه، عقل گرایان پوچ اندیش و جادوگران ذهن تاریک است، آنها که برتر از خود نمی بینند و از ایشان کوتاه تر نیست. بهترین کار آموختن عشق بلاشرط است. 


کودن، ساده را پیچیده می کند، خود و مردمان را به دام می اندازد و فیلسوف نام می گیرد. فرزانه، پیچیده را ساده می سازد و ارواح را از دام ها نجات می دهد، او عاشق است.


کودنان را باید از عرصه های اجتماعی کنار گذاشت، بر عقایدشان خندید و هر گاه از فضیلت پیچیدگی ها دم زدند و فریاد سر دادند که ما از ابتذال بیزاریم، باید بر ایشان به اقتدار گفت پوچی با شما خوابیده و ابتذال از شما زاییده است.


بارها باید گفت و این را باید دید و به یقین رسید که تمدّن ها نه از دل نظریات پیچیده ی فلسفیون، که از مرکز قلب های عاشق برمی خیزند. چرا که نظریه حجاب است، حجاب دام است، دام فروکشنده است و از آنها بر باید خاست. 


تنها آنچه حجاب ها را می سوزاند و ظلمت دیوان عقل را منقضی می سازد، خدمت بدون مزد و منّت از مجرای جانهای عاشق است.


حلمی | کتاب لامکان

گوش بسپارید به آوای سپیده دم نو، از نیکولاس گان 

۰

چه سرد از آتشی؟ ای جان بسوزی

چه سرد از آتشی؟ ای جان بسوزی
گهی پیدا و گه پنهان بسوزی
ورای دانش و دین اوج گیری
رها از کفر و از ایمان بسوزی
حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان