داستان این نیست که فقط دانایان میفهمند و چون دیگران نمیفهمند پس ایشان در رنجاند. داستان این نیست که ایشان در نورند و دیگران در ظلمتاند و پس ایشان از ظلمت دیگران در رنجاند. نه، رنج از این است که درک به ظرف عمل نمیریزد و مست نمیتواند دیگران را مست کند و نوردیده نمیتواند نور بتاباند و موسیقیشنیده نمی تواند دیگران را برقصاند.
دانایان در رنجاند چون داناییشان حرف است و خردشان در پستوهای نهان احتکار شده است و نمیخواهند، پس نمیتوانند خرد را به کاسهی عمل بریزند و بر سر دیگران شاباش دهند. دانایان، در وهم داناییاند، چرا که این دانایی هم نیست و خرد چون از عشق بار نگیرد و خون خویش بر عالم نپاشد خرد نیست، بلکه آخور ادّعاست. عشق هم تا از حرف برنخیزد و به میانه نخیزد باد هواست.
سالکان دلیران زمانهاند و نه خانهنشینان حمّال حروف. اگر زمانه پژمرده است از این است که سالکینش بیجربزهاند و بندگان حرف و قول و شریعتاند. ای رهروان! پس زندگی کجاست؟ این همه نقش و رسم پر، پس پرندگی کجاست؟ هزار گام در درون برداشتید، حال اگر راست میگویید و آن گامها گام حق بود..
رنج گوید که برپا! نور ده
درد گوید میوهی پرشور ده
عشق گوید جان من رقّاص شو
سور میخواهی جهان را سور ده
حلمی | کتاب لامکان
تابلو: مردان رقصان از دنیس ساراژین
موسیقی: آرا ملیکیان - گلهای رهرو
آنچه عیار معنوی بودن را برملا می سازد، نه دیدارهای درونی، نه تجربیات معنوی، نه مکاشفات و نه وصلها، بلکه قوای درک هنر است، و سپس قوای خلق هنر. همه ی آنها برای این مقصود است.
سرانجام سالکان باید دست به کار شوند تا حکمت دست یافته را به کار گیرند و آن روح را در قالب ماده فرو ریزند. این گونه خود و جوامع خود را شکوفا می سازند. هنر، بالاترین خدمت است و بالاترین تجلّی معنوی بر زمین است. موسیقی، نقّاشی، معماری، کلام و رقص همه شاخه های الهیات اند.
همه رویاها و سفرها و همه ماجراهای روح به این مقصود است که روزی یک سالک دست به کار شود و قوای خلّاق روح را در یکی از شاخه های الهیات به کار گیرد و به بیرون بریزد. هنر، برترین کوشش و بالاترین وقف است، وقف روح الهی برای همگان بر مبنای استعداد درونی.
پس همه ی تجربیات درونی برای این است که سالک در نهایت خود را بشناسد، و استعداد خود را بشناسد، و قبل از آن که شایسته ی استقرار در جان خدا شود و رسالت نهایی خود را به دوش بگیرد، به خدمت او از تمام ذرّات استعداد درونی خویش برای بشریت بهره ببرد.
ابتدا گوشها باید بشنوند و چشمها باید ببینند، چه در درون و چه در بیرون، و سپس دستها باید به کار شوند و جان باید تمام قوای خود را به کار اندازد تا دریافت درونی حاصل بیرونی دهد. نان خاصی که خداوند به سالکان بخشیده باید در قالب هنر وقف عام شود. آنگاه دوباره روزی می رسد که حکیمان هنرمندان اند و الهیون موسیقیدانان اند و معماران خردمندان اند و آنها چون گوهر فردیت را در درون خویش یافته اند و در بیرون به بار آورده اند، پیرامونشان نیز رخشان، زیبا و پرآوا و الهی خواهد گشت.
هر آن کس که هنر را در خود نپرورده پایین خواهد افتاد تا به این امر الهی جان بسپارد. واصلان بالا پایین خواهند افتاد، نیمه استادان باز خواهند گشت و سالکان خبره گسیل خواهند شد تا در خشکزارها هنر را در خویش بیابند و رواج دهند. چرا که گوشها باید بشنوند و چشمها باید ببینند و جانها باید به رقص درآیند، همین جا بر زمین. خداوند چنین امر فرموده است.
حلمی | کتاب لامکان
حال میلیونها سال گذشته است. عقلا و فلاسفه طفلان نوپای خلقت اند، و سالکان عشق گامهای بلند خویش برمی دارند. بر سالکان عشق نیز هنوز بسیار گامها و چرخه هاست، لیکن چون نام عشق بر زبان می رانند و جام عشق می نوشند، به جرگه ی نجات یافتگان و سعادتمندان راه ابدی راه یافته اند. سالکان عشق، این خوانده شدگان، سرانجام از دام بیرون خواهند جست.
حال میلیونها سال گذشته است. همه چیز به یاد آورده می شود و همه چیز باید از خاطر زدوده شود. کان در گیاه متولّد می شود، گیاه در حیوان، حیوان در انسان، و انسان در روح. همه چیز بالا می خیزد. کار را آن می کند که در گام بلند خویش استوار بماند. حرف از یاد خواهد رفت، زبان فراموش خواهد شد، خاطرات رنگ خواهند باخت و جسم اصلیت خویش را خواهد بازید، چرا که آن را اصلیتی نیست و اصلیت تنها از آن روح است. خاموشی خواهد وزید و سخن از رحم خاموشی بیرون خواهد خزید.
نقطه ای بر انتهای یک تکامل و کلمه ای بر سر سطر. پلّکان تا بی نهایت بالا می رود و هرگز هیچ پایانی نخواهد بود تا آن روز که طومار پیچیده شود. آنجا نیز پایانی نخواهد بود، چرا که جایی نخواهد بود و زمانی، و آنجا را که جا و زمان نیست، پایانی نیز نیست. آنجا تنها جان است، جان را پایان نیست. آری عشق جاودانه است. میلیونها سال گذشته است، میلیونها نیز خواهد گذشت. به پایان خواهد رسید و آغاز خواهد شد. تنها عاشق از چرخ رسته است.
خاموش باش، تعجیل مکن، مَسِتا! خود را مفریب و برده ی هیچ راه مباش. رهرو باش! باز از نو از پس هزاره ها بشنو: خود را بشناس! همه چیز را به عزم چیز بالاتر پشت سر بگذار. اگر عالِمی، بالا بیا، دینداری، بالا بیا، فیلسوفی، بالا بیا! عاشقی، بالا بیا، بالاتر! حرکت مکن، بجنب! راه را پیدا کن، راه بشناس. در راه خودت را وقف کن. تنها یک کار کن، چه بهتر که آن یک کار شناخت تو باشد. دنیا را بشناس و آنگاه فراموش کن. فراموشش کن تا در خاطر خدا به یاد آورده شوی.
به یاد آر:
تو روحی،
فرزند خدا.
حلمی | کتاب لامکان
رشد با پندار عشق به عنوان یک نظریه حاصل نمی شود، بلکه عشق، در عملِ بی کلام، با درک و حرکت روح در ابعاد واقعی زندگی، آگاهی را می شکوفاند. همه چیز ابتدا در نظریه مطرح می شود، امّا هیچ چیز با نظریه حاصل نمی شود.
عشق یک نظریه نیست، چنانکه رشد. زندگی یک نظریه نیست. رویاهای درون آدمی نظریه نیستند، و خواب ها و بیداری های جان آدمی، افتادن ها و برخاستن ها، و سلوک سنگین بذر از عمق خاک تا بلندای آفتاب، هیچ کدام یک فکر، پندار و یا نظریه نیستند و اینها نظریه پردازی های ذهن خداوند نیستند، بلکه بذرهای خیال و شکوفه های خلقت اند که در جهان تجلّی کالبد می گیرند و می بالند.
نظریه، شریعت است. ماهی شریعت آب را نمی داند، چنانکه عقاب را با دانستن ترکیب ذرّات هوا سر و کاری نیست. آنکه شریعت آب و هوا را می خواند، کودکی ست نشسته در مدرسه ها، و آن کودک نیز روزی باید قدم در طریقت زندگی بگذارد، عمل کند، تجربه کند، کشف کند و با «کشف و عمل» به عنوان ارکان حقیقی شناخت، حقایق زندگی را دریابد. حقایق زندگی کشف شدنی اند و تنها تجربه به زندگی راه می برد.
حلمی | کتاب لامکان