چو بنشینی جهان گردد فراموش
ببندی چشم و بینی روح در نوش
به پا خیزی به راه دل به گاهی
چه باشد بعد از این؟ خاموش! خاموش!
چو بنشینی جهان گردد فراموش
ببندی چشم و بینی روح در نوش
به پا خیزی به راه دل به گاهی
چه باشد بعد از این؟ خاموش! خاموش!
ای خموشیْ مشتعل، ما بیزبانان کیستیم؟
ما به هر سو پرکشان، در راه پنهان کیستیم؟
تو بدانم کیستی، تو خود بدانی کیستی؟
من ندانم کیستم، ای وای ای جان کیستیم؟
خلق اوهامی بداند زمرهی خاک است و خون
خاک و خون زین رو شود، ما روحبانان کیستیم؟
من بدانم کیستم، گرچه ندانستم کیستم!
تو بگو ما مستتر در خطّ انسان کیستیم؟
ای رهایی کرده ما را شهرهی نیزارها
شاهدان قوس مخفی جهان را کیستیم؟
هم خوشان هم ناخوشان در دامن جان داشتن
ماورای نیک و بد آن مهوشان را کیستیم؟
سالکی رنجیده شد از تیغ رقصان سخن
تو بگو او را که ما اینجا و اینسان کیستیم
ای گریزان در ختن آخر تو را این اصل نیست
آهوی گمگشتهای، باز آ ببین آن کیستیم
حلمیا زلف حقیقت تاب دادی صبر کن
طفل را زاری بسی تا ما سفیران کیستیم
بعد از این فتیلهی سخن پایین میکشد و تنها گوش میسپاریم، به صدا، به موسیقی، به سکوت، به آواهای نهفته در گوشههای جان خویش، در میانههای ما.
گفت بعد از این هیچ نمیگویی، میگویی؟
گفتم تا کنون هیچ نگفتهای، گفتهای؟
حلمی | کتاب لامکان
دگر خاموش، وقت آفتاب است
زمان رقص و غوغای رباب است
سخن کوتاه باید، راه دور است
دگر بیدار باید، وقت خواب است
موسیقی: Deuter - Temple of Silence
ای کز غم تو سپاه جان سوخته شد
جانها به لب آمد و جهان سوخته شد
منطق ز بیان فتاد و زین مشعل صبح
شولای عدد کشانکشان سوخته شد
خاموش شد آن چراغ افسون و فساد
افسانهی این کون و مکان سوخته شد
آن شاهد وصل آمد از حجلهی نام
هر بود و نبود و این و آن سوخته شد
ساقی به میان آمد و این چرخ عدم
با آدم و غیر عاشقان سوخته شد
مغبون بهاران و صد افسون خزان
با عطر گلاب و گلسِتان سوخته شد
گفتند هر آیینه که عصری دگرست
هر آیینه اعصار گران سوخته شد
حلمی به مقام روح چون تیر برست
زین حادثه تقدیر کمان سوخته شد
دلش در کار و جانش وقف بالاست
وجودش رهروی اقلیم حالاست
دهانش پر ز اصوات خموشیست
شب از نجوای بیدارش به لالاست
موسیقی: Sahalé & Samarana - Ntaolo
خلق به چَه مانده به دنبال نور
عارف خودخوانده به صحن غرور
رهبر حق رهگذر بینماست
هست جهان از دم او در ظهور
حلمی
آیا یک کم است و هزار زیاد است؟
نه یک بسیار است و هزار هیچ است.
آیا خواب خواب است و بیداری بیداری ست؟
نه این بیداری ها خواب است و آن خواب ها بیداری ست.
آیا پاداش خوش است و مکافات بیچارگی ست؟
نه مکافات آزادی ست و پاداش زنجیر است.
آیا جمع خوش است و تنهایی فسردگی ست؟
نه تنهایی انبساط است و جمعیت فسردگی ست.
آیا مردمان شایستگان اند و تنهایان طرد شده اند؟
نه مردمان طرد شدگان اند و تنهایان فراخوانده شده اند.
آیا روز روز است و شب شب است؟
نه روز شب است و شب روز است.
آیا فقر نکبت است و ثروت شادی ست؟
نه ثروت قید است و فقر شادکامی ست.
آیا باید امید داشت و با آرزو زیست؟
نه باید رویا دید و به تحقّق کوشید.
آیا انسان والاست و حیوان پست است؟
نه چه بسا که حیوان معلّم است و انسان شاگرد.
آیا روزگار بد است و آدمیان جفا دیده اند؟
نه روزگار مفلوک است و آدمیان جفاکاران اند.
آیا مسئولین بی کفایت اند و مردمان قربانی اند؟
نه مردمان مسئولین اند و مسئولین قربانی اند.
آیا کسی قربانی شرایط است و جبر حکم می راند؟
نه شرایط ساخته ی آدمی ست و انسان برده ی مختار است.
آیا زمستان سرد است و تابستان گرم است؟
نه به واقع که زمستان بسیار گرم است و تابستان همه چاییدن است!
آیا تو همه پاسخ ها را می دانی و از حقیقت آزرده ای؟
نه به واقع که تو هیچ نمی دانی و حقیقت از تو آزرده ست.
آیا من حرف حق می زنم و بر آنم روشنایی ببخشم؟
نه به واقع که من هیچ نمی گویم و هیچ کس هم هیچ چیز نمی شنود!
حلمی | کتاب لامکان