هوشیاری مرگ است - آن هوشیاری چون این آدمیسیمایان زیستن -، و مستی زندگیست، این چنین مستی در چنین دنیا که گردن سگی در پیشگاه حق در آن از گردن آدمی بینهایت بار افراشتهتر است.
هوشیاری مرگ است - آن هوشیاری چون این آدمیسیمایان زیستن -، و مستی زندگیست، این چنین مستی در چنین دنیا که گردن سگی در پیشگاه حق در آن از گردن آدمی بینهایت بار افراشتهتر است.
عبور از عمیقترین راهروی تاریکی در پستترین نشیب شب، به مشعلی فروزان از فرازناکترین شعلهی سحرگاه.
حلمی - کتاب اخگران
سخن از کجاست؟
از طبیعت است که سنگ میروید،
از خداست که روح میزاید.
سخن از کجاست؟
از آسمان عدم،
و از آفتابیترین نقطهی دم.
سخن از کجاست؟
از دختران بهار،
و از آنان که ناگشوده عریاناند.
حلمی - کتاب اخگران
چو بنشینی جهان گردد فراموش
ببندی چشم و بینی روح در نوش
به پا خیزی به راه دل به گاهی
چه باشد بعد از این؟ خاموش! خاموش!
با سکوتی مشتعل آغشتهام
در سکوتی این چنین گم گشتهام
آری آری این چنین پیدا منم
چون که پنهانی به جانم کِشتهام
بیایند سگان و گربگان، خران و گاوان و گوسفندان، طوطیان و قناریان و مرغان عشق حکومت زمین را به دست بگیرند، مگر کار و بار آدمی سامان گیرد. از انسان که دیدیم - این اصغر مخلوقات - هیچ برنیامد. مگر از عاشقان برآید، خاصه سگان.
به خاموشی بگذار با هم سخن بگوییم،
خاموشی از هر سخنی سخنتر است.
به خاموشی هر یک در خویش بنشینیم،
و هر یک بی خویش با خویش سخن بگوییم؛
چون روح که با روح، خدا که با خدا.
حلمی | کتاب آزادی
کار از روش خفایی ماست
بنهفتن پارسایی ماست
ما را ز برون چو خود ببینند
این حربهی آشنایی ماست
خلق آمد و شد به خویش دارد
دل قاصد بیصدایی ماست
نازاده کجا توان بمیرد
خاموشی ما خدایی ماست
این خرقه ز بوی باده مست است
این مستی ما همایی ماست
جانم شرف شراب دارد
این جام به همنوایی ماست
آنی که فلک ز اِنس دزدید
در هیبت ناکجایی ماست
ای عظمت آرمیده برخیز
در خویش که راه غایی ماست
حلمی سخن ستاره بسرود
این قول و غزل رهایی ماست
همیشه خاموشی ارجح است. امّا آنگاه که سخن فرو میریزد دیگر کسی نیست که خاموش بماند یا سخن بگوید؛ این خاموشیست که لب به سخن گشوده.
در عشق تو فروتنم، طلب مقامم نیست، هوای عامم نیست. در عشق تو خاموشم، شبم، عاشقم، کشتیام، قایقام. میبرم و باز میگردانم. نفس خامم نیست.
نفس آتشین است، به درون میرود سینه میسوزاند و به برون حکومتها واژگون میکند و بر میآرد. یکی دلّه میخواهد بماند، من ذلّه میگویم نه؛ وقت رفتن است. هر چند به جان دوستت میدارم.
ای بهجاندوستداشتهشدگان! وقت رفتن است. میبوسمتان و به حق وا میسپارمتان.
و هنر شما این است؛
وقت وداع، خاموشی،
وقت آمدن، سپاس.
حلمی | هنر و معنویت
بر زمین خدا باید به خرد، خاموشی و فروتنی راه رفت، نه به گردنکشی. گردن کشیده را میشکنند بالایان.
موسیقی: Joseph Haydn - Farewell