رمز گشودی سر دل، ساعت دل، ساحت دل
خواب نمودی و مرا بار زدی بابت دل
سخت و خوش و شرّ و نکو، این همه را کوی به کو
کار کن و هیچ مگو، هیچ مجو راحت دل
غمزدگان را بهل و سوی خوشان هلهله کن
گام نخستین بزن و دم مزن از غایت دل
این سفر خامشی و از همه عالم زدگی
بُر زدن بیهمگی تا به سر قامت دل
آه که خامی مکنی، حسنختامی مکنی
بر تو که عامی مکنی، جان تو و طاعت دل
نوقدمی دوش مرا خطبهی پیرانه سرود
ساعت می بود و مرا آینگی عادت دل
حلمی از این باد گران هیچ نماند به جز آن
جام دلیرانه کِش و ساده کن این غارت دل