حراماید که عشق هست و از آن بهره نمیبرید. خراباید که عشق هست و قدرش نمیدانید و به کارهای پست و کوچک خویش خوشاید و خدمت عشق نمیکنید و بر تاج سر نمیگذاریدش. حراماید و خراباید و کوچکاید و عظمت و راستی و شکوه نمیبینید.
شما با مردگان خوشاید و زندگان را نمیبینید، چرا که تنها زنده زنده دریابد. شما با سایهها خوشاید و با آواهای غم و شادیهای دروغین.
خراباید که به آبادانی نمیکوشید و عرق روح نمیریزید و از وفور روح در خرابآباد تن برکت نمییابید. بیچارهاید که دروغ نرمینه به حقّ استوار ترجیح میدهید.
عشق جان خود کند و حق بر دربهاتان هزار بار کوبید و پاسخ نشنید، جز به خرابی و ناله و ما را به خود وابگذار! باز هم عشق برایتان جان خواهد کند و آواز خویش بر در و دروازههاتان خواهد خواهند، آنگاه تنها یک آواز؛ آواز پسین. و زان پس دیگر هیچ کس جز خداوند نمیداند که چه خواهد شد.
حلمی | کتاب لامکان