انضباط، میآفریند.
انضباط عشق، خلقت به پا میکند.
بیدار میشوم،
نگاه میکنم؛
ساعت، صفر است.
وقت آفرینش.
انضباط، میآفریند.
انضباط عشق، خلقت به پا میکند.
بیدار میشوم،
نگاه میکنم؛
ساعت، صفر است.
وقت آفرینش.
لحظاتی دقیق و مفرد که روح فرو میریزد. لحظاتی سخت و یگانه که روح از انسان فرا میخیزد و در خدا با خویش روبرو میشود. آنگاه آن یگانه، آن هنرمند اعظم، خلّاق بیحد، در جان بانگ بر میدارد: «ای تا بدینجا آمده! جرأت کن و همچون من باش!»
وه، چنین جرأتکردنی! چنین جرأت تا بدینجا آمدن، چنین جرأت تا همچو تو شدن! خلقتی به طول انجامید تا بدینجا رسیدن، خلقتی به طول انجامد تا همچو تو شدن. چنین صبوریها باید به جان خرید، چنین رنجها!
آنگاه پردهای از خلاء به پیش میکشد، میگوید: «خلق کن! رقم بزن! جرأت کن، مرا بودن را بیازمای!»
لحظاتی دقیق و مفرد که روح فرو میریزد. لحظاتی سخت و یگانه، که جان را تاب میسوزاند. لحظاتی از روح گذشته، از لامکان برآمده، و حال میگوید: «اینک زمان خلّاقی!».
حلمی | هنر و معنویت
باید دوباره به خلقکردن برخیزم. باید دوباره راهی که در پیش رویم نیست را بسازم. ذرّه ذرّه با خون جان خویش و خشت خشت با استخوان خویش آنچه در پیش رویم نیست را بسازم، و آن قلعهها برآورم و آن عمارتها بنا کنم.
باید دوباره خدایی کنم. باید دوباره ضعف، سستی، کبر، منممنم، قیاس، ستیز، کوچکی، کودکی و حماقت، همه را به پای عشق قربانی کنم. باید دوباره این اژدهای هزار سر را امشب، سرهاش تک به تک فرو اندازم و یک به یک در هر رگ و ریشهی خدا تا سحر برخیزم.
امشب بمیرم و سحر به پا خیزم.
حلمی | هنر و معنویت
این خلقت انقضاگرفته
در خویش خزیده جاگرفته
حکمش همه حکم عقل مادون
مأمون عبای لاگرفته
آمد به میان و عشق پا چید
از خلق خراب ناگرفته
در گوشهخوشان به هیچ مستند
در این شب اژدهاگرفته
فردا سحری که عشق تابد
مائیم و دم نواگرفته
درویش نوالهی نهان زد
تا شد شه ناکجاگرفته
حلمی سفر پیاله نو شد
ها کن دهن هجاگرفته
موسیقی: Irfan – More Ta Nali