خودشناسی جنبشی بی یار نیست
این یکی حرف خطابردار نیست
یار را میجو و در خود سیر کن
سیر جان بی یار جز اطوار نیست
من هیچ چیز ننویسم خوشترم. من هیچ کار نکنم، هیچ راه نروم، آسودهترم، خندانترم، بیغمترم، شادانترم. لیکن مینویسم، میکنم، میروم، میکشم از رنجها سهم شایستهی خویش، مینوشم از دردها سهم بایستهی خویش، و این چنین بر مدار تقدیر حقیقی خویش، در عمق رنج و غم و تلخی، آسوده و خندان و بی غمم.
با خویشتنم جنگیست، جنگی نه که نیرنگیست
هر رنج که میبینم زین خویشتن سنگیست
سرمازدهام زین باد کز معبر مرگ آید
جان گیرد و خوش باشد کز ساز خوشآهنگیست
رخصت ندهد دل را تا بار گران بندد
جادوگر خصمآگین بر مسند و اورنگیست
باری نگرانم آه زان دیدهی سحرآلود
زان صوت هلاکتبار کز هلهلهی زنگیست
ای عشق نجاتم ده، یک جرعه حیاتم ده
که این هیبت ناهنگام خاموش ز هر رنگیست
ویرانم و میرانم در آتش آن چشمان
میسوزم و میخوانم از جان که بر آونگیست
بیرون شو ازین اوهام، حلمی نفسی میکش
این جنگ که میبینی، جنگی نه که نیرنگیست
روح به بطن و اصل نظر میکند. انسان خویشفراموشکرده، از خودبریده، از روحبیخبر، به عوارض نظر میکند. چون حباب که به حباب مینگرد و آن دگر بلعیده میشود. لیکن روح بیدار، بر سر جای خویش استوار، ایستاده بر فراسوی زمان و مکان، حبابها در دامنش میشکنند، و او به درون، به بالا، به بطن، به اصل، به گوهر الهی خویش، به خدا نظر میکند و در خدا تنیده میشود و در خدا میگسترد.
حلمی | هنر و معنویت
به درد خوش آمدی، به دروازهی درک. خداحافظ ای کودکی و خوشباشی! خداحافظ ای نمیآموزم و میترسم از آموختن! خداحافظ ای ترس از زیستن! خداحافظ ای ترس از گناه، ترس از کارما و ترس از هر چه که بین من و زیستن حجاب است! خداحافظ ای ترس از آمیختن، ترس از زندگی! خداحافظ ای محبّت دروغین، ای نمایش رحم!
خداحافظ ای صوفی درون، و سلام بر تو ای سالک امواج مهیب زندگی! خداحافظ ای تصاویر و عکسها و ای جلوههای من خوابمانده! سلام ای واقعیت زنده! سلام ای حقیقت رخشنده در پیچ و تاب روزهای شگرف و شبهای طولانی سخت! سلام ای خاموشی رشید قدکشیده به بینهایت!
خداحافظ ای احساسهای خوب و آنی، ای رهگذران عواطف خام! خداحافظ ای جعل با جلوه های رنگارنگت و استادان دروغین شیرینگویت! خداحافظ ای سروشان خوابهای کودکی! خداحافظ ای شیرینخفتگیها و ای بوسههای نوپایی به صورت عشق! خداحافظ ای وصلهای شیرین وهم! سلام ای استادان حق! سلام ای کندن، رفتن و نو شدن! سلام ای عرقریزان روح و سلام ای فصل راستین رشد و روشنی. سلام ای زندگی!
به درد خوش آمدی،
به دروازهی درک.
حلمی | هنر و معنویت
لشکر تن چو تاخت تیز تیغهی روح تیز کن
دشمن تو تویی و بس، با منِ خود ستیز کن
این همه دیر و زود شد، هر چه قرار بود شد
هیزم تن چو دود شد چشم ببند و خیز کن
حقیقت مداوماً روح را به چالش زندگی میطلبد. عشق مداوماً روح را به شناخت بیشتر خویش فرامیخواند: حال یک گام پیشتر، یک گام پیشتر، یک گام پیشتر..
من کیستم؟ رهگذری ناشناس، مسافری شوریده، و شاید شاعری دوریگزیده. دوریگزیده؟ از چه؟ از خویش، از خلق، از خویش خلق، از خلق خویش. و چنین در خاموشی خویش را خلق میکنم هر دم. هر لحظه خویشهای نو برمیآرم. چرا که آن خویش که در لحظهی پیش از این میزیست حالی به تمامی رخت بربسته است!
من کیستم؟ عاشقی، اگر بتوانم بر خویش چنین لقب بلندآوازه دهم. اگر بتوانم بر خداوند آن معشوق تمام و آن والاترین عاشق جسارتی کنم، منم عاشقی، و شاید نیکتر که بدین بسنده کنم؛ رهگذری ناشناس، مسافری شوریده، و شاید، شاید شاعری دوریگزیده. هرچند شعر و پعر نمیدانم و با شاعران میانهام نیست. میانهام با خداست، داستانم خداست و کار و بارم خداست. کوچکی که کار بزرگی میکند.
سخن نمیدانم، مستی چرا. با اندوه بیگانهام، هرچند سختترینهاشان را به دل دارم. هنر نمیدانم، هرچند به برترینهاش مجهّزم، یعنی خدمت تو. زمین نمیدانم، هر چند تکتک ذرّاتش را زیستهام. زمان نمیدانم، هرچند فرمانش میرانم. عشق را هم نمیدانم و خدا را نمیدانم، هرچند جز کارش نمیکنم.
من کیستم؟ رهگذری، مسافری، خادمی، کوچکی، برگی، بادی، هیچکسی.
حلمی | هنر و معنویت
موسیقی: Arthur Meschian - Flight
بر هر جویندهی راستین است که به کشف گوهر درونی خویش به هر رنج و مشقّتی که باشد همّت گمارد. سرانجام زمانش فرا میرسد تا یک جویندهی حقیقی از شرع ورق به طریق حقیقی شناخت خویش قدم گذارد.
ای رهرو بکوش تا که بر باد شوی
در رنج ز بار خویش آزاد شوی
ای عاقل بیهودهی سودا اندیش
از عقل فسرده خیز تا شاد شوی