توهّم عمیق تنزّه و جهل مرکّب عقل؛ آنگاه که من اینم و تغییر نخواهم کرد! هر که خود بر حق پنداشت دیری نپایید که دود شد و خاکسترش بر باد. پندار خفتگان و گفتار خفتگان و کردار خفتگان؛ جنازگان معاش پست و بقای هرزه.
این دایره زندان است، هم قفل شکن هم در
زین پنجره بیرون شو، این قصّه به پایان بر
زین دانش انسانی جز وهم چه حاصل شد
آن دانش بیآخر در روح به جا آور
بیمار و ملولی باز، در حال نزولی باز
برخیز ز مشت گل، این سایهی خاکستر
راحت شو ز فرسایش، این خانهی آلایش
سامان تو این جا نیست، پرواز کن از بستر
این لحظه چو وابینی هیچ از تو نیاید کار
کار از تو نباشد هیچ، بیکار شو راهی بر
ای یار دو جام آور تا شاد شوم زین هیچ
صد خاطر ظلمانی هم پاک شود از سر
یک آن به رها دادم هر سایه که میسفتم
دیگر نه به صرف آید این قسمت و این مصدر
احوال سفیران را میدیدم و میخواندم
افسانه چو میخواندم افسانه شدم آخر
رنجیست به جان خفته، آتشزن و جانفرسا
حلمی چو صبوری کرد برخاست از این مجمر
بزرگترین ترس مردمان چیست؟ ترس از آزادی.
و آنچه بر زمین حکم میراند؟ ترس مردمان از آزادی.
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: .Zhaoze - 1911第四回 4th mov
مهم نیست ذهن ها تا چه اندازه از دانش پر است.
مهم این است قلب ها چه اندازه از عشق آکنده است.
حلمی
منبع: کتاب روح