بنگر این قوم که بر داوِ فسون خواهد زد
جاننجوییده به دریای جنون خواهد زد
هر که بر لقمهی امروز ندانست سپاس
بی شکی لقمهی آینده به خون خواهد زد
بنگر این قوم که بر داوِ فسون خواهد زد
جاننجوییده به دریای جنون خواهد زد
هر که بر لقمهی امروز ندانست سپاس
بی شکی لقمهی آینده به خون خواهد زد
عاشقان مجرای عشقاند ای عزیز
عشق اینجا اصل و عاشق ریزریز
عشق را جویید بر روی زمین
ماورای هفت راه و هفت دین
با زبان میزده گفتند خوش
آن سلاطین پر از گفتِ خمش:
سوی ما تا بینهایت راه دور
بر زمین جوییده باید این عبور
گرد پای سالکان سختجان
سرمهی چشمان حقمردان جان
سالکی از مال و نخوت باخت سر
واصلی با کبر و شهوت ساخت در
زان درِ آتشزن بیهودهسوز
عاقبت سوزید این بیراهدوز
ساز عاشق خارج از این سازهاست
آنچه عاشق میزند از رازهاست
رازها از مردم عامی نهان
با عوام همچون عوام ای جانِ جان
خاص را دیدی ولی لنگر بزن
خاص را از دل بگو و سر بزن
گاه مهدیسی خر یک گاو شد
گاه ناچیزی بری از داو شد
داو دل چون شد دگر بی اختیار
عقل باز و آب زن جان بی گدار
سر به قبله این تو و آن قبله پوچ
خواه تو مکّه نشینی یا که یوچ
عارفِ ملحد بداند این رموز
آنکه روزش شب شد و شبهاش روز
سالک دانا که عقلش سوخته
مشعلش از جام دل افروخته
**
داستان دل بخوان و رام شو
با سپاه عاشقان همگام شو
کیسهی اندوخته خوش پارپار
دور باد از خانهات این هشت و چار
موعد رمضان و وقت این ملات
بادهی عشق و خماران ماتِ مات
دست جام و لب تر و هنگامه خوش
گفت سلطان: نقطه و وقت خمش