دوای درد جانم اعتماد است
به چشم بسته جاندادن به باد است
چه باک از خندههای تلخ جانان
که نوش عاشق از غمهای شاد است
دوای درد جانم اعتماد است
به چشم بسته جاندادن به باد است
چه باک از خندههای تلخ جانان
که نوش عاشق از غمهای شاد است
فاصله ی هر روح تا زیبایی به اندازه ی فاصله ی او تا رنج است. رنج، نه رنج پوچ به دست آوردنهای بشری، بلکه رنج از دست دادن و سبکبار شدن، رنجِ وا شدن و از خفتگی و نهفتگی بالا شدن؛ همچون یک گل با لمس نخستین تیغه ی آفتاب.
رنج ها و گنج ها، هماره، تا ابد. آنکس که شعفِ پنهانِ جوشنده در رگ و ریشه ی زندگی را نمی شناسد، و آنکس که تپش هر روزه ی عدالت را در سینه ی زندگی نمی شنود، باید رنج را همچون معشوقه ای بجوید و خود را بی هیچ سخنی تسلیمش کند.
رنج ها و گنج ها
هماره
تا ابد.
حلمی | کتاب لامکان
موزیک ویدیو: "مدینا" از جاه خلیب
جستجو هرگز پایان نمی پذیرد، چرا که جوینده، روح است و روح جاودان است و همواره در حرکت. هرگز یگانگی با هستی و فرو رفتن در اغمایی خلاصی بخش و ابدی آن چنان که معلّمین دروغین می آموزند وجود ندارد. سکون به معنی خلاصی و تسکین ابدی نیست و روح هرگز با چیزی یگانه نمی شود، حتّی با خدا. آنها که چنین می گویند می خواهند بشر خسته را لحظاتی از تقلّای پوچش آسوده کنند. هر چند این از چاله به چاه افتادن است.
گاهی یک توقّف، یک نفس عمیق، و سپس ادامه ی راه. جوینده باید بتواند از رخوت ذهنی و شادباشی وهم آلود خود را خلاص کند و هر گاه وقت آن شد از مرحله ای که در آن احساس راحتی می کند عبور کند و تن به سختی های در پیش رو بدهد. او می داند که هرگز هیچ کمالی نیست که روح در آن ذوب شود و از دست همه چیز خلاص شود. هر چه بالاتر، کار بیشتر. هر چه آزادی بیشتر، مسئولیت سنگین تر. در روشهای انسانی این است، در روشهای الهی نیز همین است. در حقیقت روح در انسان، روشهای مشابهی را تمرین می کند.
سالک خبره می داند که آزادی هست، و آنچه پیش از آزادی هست، روح در بازی سایه هاست. سایه ها به اغما دلخوش اند و به وعده های دروغین و آسایش های ابدی. حال این چه با مرگ باشد و دیگر هیچ چیز، چه طلب بهشت باشد و چه کمالی که از انسان هیچ مسئولیتی نطلبد. معلّمین دروغین چنین وعده هایی می دهند. امّا حقیقت به کسی دروغ نمی گوید و وعده ی آسان نمی دهد و هرگز هیچ آزادی بی مسئولیتی را تصویر نمی کند. حقیقت، روح را به تلاطم دعوت می کند و روشهای آرامش در تلاطم را نیز می آموزد.
روح می تواند از انسان برخیزد و از هستی عبور کند. روح می تواند ذهن را مقیّد به اطاعت از خویش کند و او را خدمتگزار خویش سازد، چرا که ذهن باید برای مسئولیت های معنوی، چون خدمتکاری ورزیده، همواره آماده باشد. روح آزاد، از مسئولیت های پوچ و بیکاری های انسانی و اهداف اوهامی آزاد شده است، و برای او زمان به عهده گرفتن وظایف حقیقی در کارگاه هستی فرا رسیده است.
با ذهن می توان لحظاتی، که حتّی قرنها به طول بیانجامد، یگانه شد، که این یگانگی با آگاهی ذهنی یا کیهانی ست. امّا این خدا نیست، و صادقانه باید گفت آگاهی ذهنی یا آگاهی کیهانی، ضدّ خداست. چرا که ذهن، ضدّ خداست و از قماش کیهان و عوالم دوگانه است، و روح از جنس خدا و عنصر خالص الوهیت است. بنابراین ذهن، ضدّ روح است. آنان که در ضد و در حقیقت با دوگانگی یگانه می شوند، و به وعده ی حالِ ذهنی و کیهانی معلّمین دروغین تسلیم می گردند، زمان بسیار طولانی در این سیمان ذهنی و کیهانی باقی خواهند ماند، تا روزی که اقبال ملاقات با معلّمی حقیقی دست دهد که به ایشان بگوید راه را بجویید و خود را خلاص کنید!
حلمی | کتاب لامکان
موسیقی: Márquez - Danzón № 2
ای که قیاس می کنی کار تو زار می شود
علم تو شور می زند، عقل تو تار می شود
ای که مطیع باده ای جان به خدای داده ای
درد تو باد می برد، کار تو کار می شود
نبرد، نه آن زمان که دیگری بر تو می شورد، که آن خاک بازی و جنگ کودکان، که آن زمان که تو بر تو می شوری. گرچه نه تو، ذهن تو، ابردشمن تو در نهاد تو، و تو چه قرنها که تسلیمی و به تسلیمی شادمانی.
و باری تسلیم حقیقی، نه این آرمیدن در آغوش دشمن خویش، که در روح به پا خاستن و شوریدن، نه این چنین خوش باشی با سنگ کوه و پیچ شکم، که تسلیم در دستان یار، تسلیم در آغوش حقیقت. و آن تو را به مبارزه ها و نبردها فرا می خواند.
تسلیم یعنی هر دم به تلاطم راندن، بر امواج شوریده آویختن، پشت باخته بر پیش تاخته، بادبان و عرشه بی لنگر انداخته. تسلیم یعنی عمل، بی پاداش عمل. پاداشت، امواج سهمگین تر، و آنچه از خود وامی نهی، و یورش سبکبارتر. در عشق سکنایی نیست و عشق تو را برمی گزیند که مسافر بی خانه ی افلاک شوی.
پس ای سالک، ای جنگجوی خدا، خود را بشناس به نبردهای تسلیم، و خود را بشناس، به همه ی آن چیزها که از تو کم خواهد شد و تو سربلندتر به جا خواهی ماند، که تو، نه چیزهایت، که تو بی چیز، تو در مقام تو خوشی؛ روح، ذرّه ی خدا.
ای کوهبار انسان، فرو بریز!
کوچک شو! کودک شو!
ناچیز شو! ذرّه شو!
آنگاه نه دعاهایت، که خود تو اجابت گشته ای.
حلمی | کتاب لامکان