عصر تاریک با بزرگانش به خاک سپرده میشود و عصر نور با کبیرانش زاده میشود. این شب در زهدانش هزار نوزاد از روشنی دارد. این شب در خاموشیش آبستن هزار حادثه است.
طفولیت چون میبازد کودکانش در همه سو میزارند و به تشییع طفلی از دست رفته خواب اوهام میگریند. طفولیت چون میبازد، این بندهای ناف چون میگسلد، میزارند و میگریند و از خاک بت برمیآرند و به پاش خویش حقیر میستایند، تا مگر آن بت دستی گیرد، و اگر دست نیز نگیرد همین مویههای تبختر خوش است!
نه این موسیقی نیست، این زیستن نیست. این مرگ به ادای آدمیزادیست. این مترسک است و قاموس هراس از زیستن. ما چنین قاموسها نمیشناسیم.
ما شعف میشناسیم
و ضربآهنگان روح
بر سر سخت بتان بیزندگی.
حلمی | کتاب آزادی