در اعماق تاریکترین شبها تنهاترینام. در اعماق خدا، بی خود، با خدا تنهاترینایم. در چشمان هم جان میدوزیم، میگویم تنهاترینام در جهانی که خلق کردی، در تو هنوز تنهاترینایم. میخندد، میگوید قصد این بود به تنهایی برپا شوی. تنها میشوم، از خدا برمیخیزم. در خدا، با خدا برمیخیزم.
سخن ادامه مییابد، - گویی این روزها روز سخن است! - بر او که هنرآفرین است گاه یکی پیدا میشود اخمآلود و بهخودپیچیده میگوید خدایی نیست. هنرآفرین خندان میگوید بله عزیز، خدایی نیست. تو برو با خدایی که نیست، من نیز میروم با خدایی که نیست! سپس رقصان بال میگشاید و میرود.
این سخن حقیقت است. خدا نیست. چراکه خدا نیستی است، و نیستی اصل، حقیقت و هستِ هستی است.
حلمی | هنر و معنویت