عالم و آدم چپ و تو راست باش
آنچنان حق سیرهات آراست باش
راه پنهانی رو خود را سِیر کن
وانگهی آنگونه جان پیداست باش
مشت گِل وا کن عبور روح بین
همچو آن خویشی که بیپرواست باش
همره بادی که از بیسوست رو
همچو آن جانی که بیهمتاست باش
عقل گوید مرگ و دیگر هیچ نیست
همچو آن هیچی که از خود خاست باش
عشق گوید هیچ هست و هیچ مست
آنچنان هستی که از خود کاست باش
مست باش و راه بین و روح شو
همدم آن «او» که نامیراست باش
حلمیا بیگاه شد پرواز کن
در دمی آن خانه که بیجاست باش