جهان اندر کف آوردم به حکم خویشتن آری
نه این خویشی که من باشد منی بس مردمآزاری
چو نام از جام حق دارم چه باک از غیرت طوفان
زمین در رقص عشق آرم اشارت تا زنی باری
نفس درسینهام آتش، سرود زندگی خوانم
جهانی نو به گرد آرم فرا از هر چه پنداری
نکورویان و مهخویان که نام از باده میگیرند
بگویم حجله پردازند که شب در پیش و بیداری
دم از حق میزنم چونان که سقف چرخ بشکافد
غم دوری به سر آرم به وصل روح درباری
چو جان بر جان کنم تسلیم و جانانم میان آرم
بدو گویم خوشا مرگی چنین تا جان به جان آری
سلامی میدهم دل را، وداع با مردمان گویم
که من جان خواهم و آنان جهانی خالی و عاری
نگویم مرده آن کس را که خاک افتاد و جان در داد
که او تا آسمانی رفت و باز آمد پی کاری
رو از آبی که جان شوید یکی پیمانه پر می کن
که سیل اشک طاقتکش خوشست از هرچه ناچاری
چو حلمی نهانپیما رهای خاص و عامی شو
که برخیزد ز خاص اندوه و عامی میکشد خواری
خود را به صلّابهی فروتنی میکشیم. ما حضرت و فلان نمیدانیم. ما امام و بسار نمیشناسیم. ما عشق میشناسیم، و حضور تابناک عشق، جاری در هر لحظهمان.
سر میکشیم و فرو میاندازیم. واژگون میکنیم و بر میآریم. آتشایم، عشقایم، خوشایم. آرشایم، سلیمانایم، سیاوشایم. خاکایم و از خاکستران خویش برمیخیزیم، و برمیخیزانیم.
خود را به صلّابهی هیچی میکشیم؛ چو رهگذری ناچیز، چو گدایی، چو سنگی، چو سگی. بزرگی خویش خوراک خوکان میکنیم. بلی چون خوکان از ما بهتر به نیایشاند و سگان از ما خوشتر عشق میدانند.
میرقصیم و میخوانیم، و باکیمان نیست که خلق را، و خویش را، از رقصمان و از آوازمان، خوشایندی هست یا نیست. ما خلق نمیدانیم، ما خدا میدانیم، و نیز خلق خدا.
حلمی | کتاب آزادی
این سور چه آتش زد با سوز اهورایی
این عشق چه رقص آورد با ساغر آوایی
ای روح عجب نوری در چاه مکان بر شد
ای چشمهی بیرنگی بنگر که چه غوغایی
باز آ تو چنان که می نمایی
در رقص شو ار حریف مایی
هی گوشه مچین سخن به غیبت
سر راست بگو عبث چرایی
هی غرّه مشو که این و آنی
غُرّت کند این منم منایی
خوابت کند آن طلسم صوفی
خونت کند این سر هوایی
راه دل و جان بجو و سر کش
چون شعله به کاکل حنایی
این متّحدان عقل وا نه
تا وصل همای در ربایی
شاهین تو بر سرت نشسته
تا خیمه زند به ناکجایی
برخیز و سوی دگر وطن کن
این نیست وطن که می تنایی
حلمی غزل خروش بس کن
غرقابه شد این شب نوایی
موسیقی: Metisse - Nomah's land
ای دوست رقصان گشته ای
فرمانبر جان گشته ای
در سوی طفلان بوده ای
در کوی جانان گشته ای
از بند خویشان رسته ای
آزاد و خندان گشته ای
صد تن بُدی و تک شدی
با عشق همسان گشته ای
بی باک و تازان همچو شیر
جفت عقابان گشته ای
از کفتری و کوتهی
رستی و تابان گشته ای
بودای اغما بوده ای
بیدار و غرّان گشته ای
صوفی دنیا بوده ای
حالی به عرفان گشته ای
زهد و نما و رنگ را
کشتی و پنهان گشته ای
از حلقه های عقل دون
جستی به ایوان گشته ای
برپا شدی صد مرحبا
آنسوی کیهان گشته ای
رقصان شدی صد آفرین
در روح جنبان گشته ای
گفتند خامی، راه نیست
پختی و بریان گشته ای
حالی که در کوی دلی
شایسته ی آن گشته ای
حلمی سرای عشق را
زیبنده دربان گشته ای