سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

حقیقت روح را باید دریافت

جز حقیقت خداوند و جز روح که بارقه‌ی خداست، همه چیز جهان بی‌ارزش، فرومایه و گذراست و توجّه بر هر آنچه که گذراست، عبث است. جهان زباله‌دان عظیمی‌ست که حقیقت روح در اعماق آن مدفون شده است. حقیقت روح را باید دریافت و باقی چیزها را به حال خود رها کرد.


هر چه بر صحنه‌ها درخشان به نظر می‌رسد، در درون پوسیده و تباه است. گنج‌ها در خرابات است و خرابات مثال از کنج‌های نکاویده و به دیدنیامده است. باید از دیدها محو شد، کنج‌ها را کاوید و گنج‌ها را جستجو کرد. کنج، ملاء خاص خداوند است، و یک رهروی حقیقت جز در چشم خداوند به دید نمی‌آید.


حلمی | کتاب لامکان

حقیقت روح را باید دریافت | کتاب لامکان | حلمی

۰

بلی آزادجانم من، رها از نام و نانم من

خروش زندگی دارم، نمی‌دانی چه بیدارم
نمی‌دانی چه هر شبها به خاک عشق می‌کارم


نمی‌دانی چه دردی در تمام روح می‌پیچد
تو خوشحالی نمی‌دانی چه بهرت در تب نارم


نمی‌د‌انی چه مرگ‌آساست عبور عشق از جانم
تو در خوابی نمی‌دانی چه در کوران پیکارم


شبانم کوه می‌ریزد، به روزان سیل می‌بارد
به هر دم قبض صد روحم به هر گامی که بردارم


تو در بزم برون عشق به خلقان ناز می‌ریزی
که من جان در دم آتش به جان عشق بسپارم


سرور خلق آن تو، حضور خلق نان تو
حضور عشق هم با من که بهرش روح می‌بارم


بدان دم تا هنر ریزد برون از حجره‌ی مردی
سراسر سوز می‌گیرم، دمادم نور می‌خوارم


دمادم لرز می‌آید ز چاه ظلم شیطانی
که تو آزاد می‌گردی و من در بند پندارم


بلی آزادجانم من، رها از نام و نانم من
به غیبت در عیانم من که در معراج دوّارم


به حلمی پاکْ نوح‌افکن، به جامی سرخْ روح‌افکن
ز اوج قلّه‌ تا پایت سراپا هیچ‌مقدارم

خروش زندگی دارم، نمی‌دانی چه بیدارم | غزلیات حلمی

موسیقی:‌ Parov Stelar - The Sun

۰

چرخ‌زنان رقص‌کنان مستِ مست

چرخ‌زنان رقص‌کنان مستِ مست
آن مه مسرور به جانم نشست
 
گفت که پیراهن خود باز کن
بازگشودم به جهانی که هست
 
نیست بُدم هست شدم هستِ هست
هست همه تاب و میانم شکست
 
سال نو آواز نو کردم به جان
زان دم نو بال نهانم برست
 
آن همه انسان که بُدم هیچ شد
بال برون شد ز دو بن‌بست دست
 
مرگ تو مرگ من و مرگ جهان
زندگی نوست برِ مرگ پست
 
عارض چشمان توام، عرصه نیست
غمزه کند گر فلک غم‌پرست
 
شب سوی ما گیر نهان حلمیا
ساعت می باز به بزم الست

چرخ‌زنان رقص‌کنان مستِ مست | غزلیات حلمی

۰

هنر از آسمان روح خیزد

هنر از آسمان روح خیزد
ز آه و اشک جان روح خیزد


هنر گوید شب آشفته طی کن
سحر از آستان روح خیزد


ز خلق و پلق عالم سینه می‌شوی
که خلقت از کمان روح خیزد


الا ای خفتگان وهم و پیغام
پیام از نیسِتان روح خیزد


خرابیم ای خران بس خوش خرابیم
چنین وجد از نهان روح خیزد


غزل بهر غزل در سینه بشکفت
سخن جوشان ز آن روح خیزد


عدم در رقص و حلمی در رگ دوست
خدا را بین ز خوان روح خیزد

هنر از آسمان روح خیزد | غزلیات حلمی

موسیقی: Nils Frahm - All Armed

۰

دیرگاهی‌ست که در خالی خود می‌رانم

دیرگاهی‌ست که در خالی خود می‌رانم
من ز خود خالی‌ام و نام تو را می‌خوانم
 
من که از عیش فلک دیرزمانی سیرم
می‌روم عیش نهان از دم جان بستانم
 
من و این کالبد خاک چه نسبت داریم
روحم و هفت فلک باغ و همه بستانم
 
نه چو انسان که دلیل شب و پیمان گِل است
روح افلاکم و خورشید بر و دامانم
 
عقل پرسید که‌ام دوش و جوابش دادم
خادم عشقم و پیمانه‌بر جانانم
 
نه چو بودایم و زندانی این هشت‌و‌چهار
فارغ از قدمت این هندسه‌ی ویرانم
 
شاهراه ازلی می‌روم آن‌جا که خدا
جام من ریزد و من نیز بدان پیمانم
 
من که از حادثه‌ی خاک شبی بگذشتم
حال هر روح خطرکرده چو خود می‌دانم
 
در جهان هیچ اثر نیست جز از ما باشد
فارغ از هر نظر و خود ز نظر پنهانم
  
حلمیا خدمت ساقی چو خطرها کردی
بر در میکده‌ها نام تو را بنشانم

دیرگاهی‌ست که در خالی خود می‌رانم | غزلیات حلمی

موسیقی: Wardruna — Algir - Togntale

۰

نه بگو ای ذرّه تا برپا شوی

نه بگو ای ذرّه تا برپا شوی
برده‌ای با صد نه‌ای آقا شوی
این همه آری بی‌عاری چه شد
نه بگو یکبار تا دارا شوی

حلمی

نه بگو ای ذرّه تا برپا شوی | رباعیات حلمی

موسیقی: Nils Frahm & O‌lafur Arnalds - Life Story

۰

یادش چو کنی سفیر معراج شوی

با موسقی سحر به افلاک رسی
در خانه‌ی ارواح طربناک رسی
یادش چو کنی سفیر معراج شوی
نامش چو بری بسان کولاک رسی

حلمی

با موسقی سحر به افلاک رسی | رباعیات حلمی

موسیقی: Frenic - Old Waltz

۰

آزاد خواهد شد

Painting: Gravity by Jake Baddeley

کبوتر هنوز باور نکرده کبوتر است،‌ پروازش کوتاه است، خوراکش دان است و اسیر دام و نام و غرور و افتخار است. کبوتر هنوز نمی‌داند صلحش جنگ است و جنگش بازی کودکان است. کبوتر خود را انسان نام نهاده و هنوز ندانسته انسان هیچ نیست جز غشایی ضخیم و خرقه‌ای تاریک بر روح.


کبوتر هنوز باور نکرده روح است و هنوز ندانسته عقاب است، عقابی در غشای کبوتر، و چون باور کند این غشا فرو می‌سوزد و خاکستر می‌شود و عقاب از میانه‌اش پر می‌کشد. عقاب هستی حقیقی اوست و چون او از کبوتری دست کشد آزاد خواهد شد و در ارتفاعات بی‌انتهای خدا بال خواهد گشود.


حلمی | کتاب لامکان


نقاشی: جاذبه از جیک بادلی
۰

این سور چه آتش زد با سوز اهورایی

این سور چه آتش زد با سوز اهورایی
این عشق چه رقص آورد با ساغر آوایی
ای روح عجب نوری در چاه مکان بر شد
ای چشمه‌ی بی‌رنگی بنگر که چه غوغایی

حلمی

موسیقی: (Ravel: A boat on the ocean (Andre Laplante

۰

بی‌خبرم

از اینجا تا بعد از این، تا انتها، تا ابد بی‌خبرم. از آب بی‌خبرم، از سنگ بی‌خبرم، از باد بی‌خبرم، از آتش بی‌خبرم. از انسان بی‌خبرم و از روح بی‌خبرم. از خود بی‌خبرم و در خدا تا ابد، تا بی‌انتها از خدا بی‌خبرم.

حلمی | کتاب لامکان

۰

ذهن ها و قلب ها

مهم نیست ذهن ها تا چه اندازه از دانش پر است.
مهم این است قلب ها چه اندازه از عشق آکنده است.

حلمی
منبع: کتاب روح

ذهن و قلب | کتاب لامکان

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان