سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

مثنوی «آتش و خاکستر»

من نمی‌دانم که این رنج بلند
کی به سر گردد در این دنیای چند


نه به سرگشتن‌ نباید داشت دل
بلکه باید بازگشت از راه گل


این عمارتهای بی‌مغز و سترگ
عاقبت ریزند روزی برگ‌برگ


دل سرای آتش و خاکستر است
زیر این خاکستریها‌ محشر است


بعد این رنجی که سوزد خویش را
شه بخیزد مجمر درویش را


این همه رنجیدگی را پاس دار
ای دل رنجیده این دم‌ خاص دار


کودکی زاید به دنیای کهن
تو مگو‌ کودک کجا و من چه من


پیر عالم کودک جاویده است
پیر عالم کودکی تابیده است


تو ندانی کودکی، پس تو خری
تو کجا خر، تو خری را مصدری


آدمی باش و ز آدم بیش باش
جان آدم یک دمی درویش باش


ساز را بشناس و با خود روز شو
دی گذشت و این سحر بهروز شو


شامه‌ی شب نور را بوییده است
سالکی نادیده را جوییده است


این همه دیدی، ببین نادیده‌ها
باده کن ناچیده‌ی ناچیده‌ها


من چنان باده بسازم روز مست
آتشی بی‌شعله جان‌افروز مست


من تمام روز را پاشیده‌ام
هر کسی را دیده‌ام جاویده‌ام


من‌ تمام شب به بیداری خوشم
بار بیداری به هستی می‌کشم


تو بخوابی، من ندانم خواب را
گرده‌ی شب می‌کشم مهتاب را


*


باز این شب روز را مضراب شد
من سخن گفتم جهانی خواب شد


پس سخن را گنجه‌ی پنهان کنم
سوی پنهانی بخیزم آن کنم


سوی پنهانی بخیزم بی‌هوا
پس خداحافظ جهان بی‌خدا


حلمی

مثنوی «آتش و خاکستر» | اشعار حلمی

مثنوی «آتش و خاکستر» | اشعار حلمی

حامی باش

۰

آمد به میان به جان آتش

آمد به میان به جان آتش
افروخته شد روان آتش
 
یک جلوه ز دلبری چو بنمود
من بودم و امتحان آتش
 
هنگامه‌ی وصل چون بر آمد
نابود شدم به سان آتش
 
زان چشم سیاه شعله‌افکن
دل سوخته شد به خوان آتش


در روح چو خرقه باز کردم
آن خرقه شد آسمان آتش
 
ای چنگ‌نواز خامه‌افروز
مهمان کن‌ام آن لسان آتش
 
رویای تو پخته شد سحرگاه
من ماندم و آن نشان آتش
 
گفتم چه سزای عاشقی بود
این قصّه‌ی دلسِتان آتش؟
 
گفتا سر عاشقان ندیدی
آویخته از دهان آتش؟
 
خاموش شو و زبان مرنجان
تا ره بردت عنان آتش
  
حلمی ز میانه رخت بربست
آموخته شد زبان آتش

آمد به میان به جان آتش | غزلیات حلمی

موسیقی: Nils Frahm - More

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان