سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

زین پارسی که گفتم..

زین پارسی که گفتم از نو جهان جهان شد | غزلیات حلمی

زین پارسی که گفتم از نو جهان جهان شد
ایران ز کنج ادوار بر اوج آسمان شد


جان سخن عزیز است، تا کی سوی غریبان؟
زین جانِ جانِ جانم صد جان به جانِ جان شد


رَستم ز خویش و خویشان گنج سخن بیابم
چون مرگ درکشیدم این خامه پرده‌خوان شد


حیف است چون نحیفان دربند غرب و شرقید
از غرب و شرق باید در خاور میان شد


من واصلی غریبم، دست شما بگیرم
باید ز خاک امروز آن سوی کهکشان شد


رمزی‌ست بر زبانم با عاشقان بگویم
ای عاشقان کجایید؟ باد خدا وزان شد


حلمی سوی شما شد تا حرف جام گوید
چون حرف عشق بشنید هر چیز گفت آن شد

۰

تا عمر هست..

تا عمر هست جسم تخمیر می‌کنم و روح بر می‌کشم. تا عمر هست کوتولگان هیزم می‌کنم و اخگران پرواز می‌دهم.
تا عمر هست - این تنهایی عظیم بی‌انتها -، آسمان در آغوش می‌کنم، ماه در آغوش می‌کنم، خورشید در آغوش می‌کنم و با تمام جان خویش بر زمین می‌کوبم و از زمین سرد کوبیده‌ی نامروّت، عشق، آزادی، بخشایندگی و راستی فراز می‌کنم. 

تا عمر هست؛
این برکت بی‌حدّ ناممکن.

حلمی | کتاب اخگران
تا عمر هست | کتاب اخگران |‌ حلمی
۰

آتش پارسی

آتش پارسی | کتاب اخگران | حلمی

آنگاه که مسکینان و مسلمین دنیا خفته‌اند و قَدَرقدرتان آزادی از آتشدان روح به میدان خاسته‌اند، در بالاترین مداری که در آن هیچ کس خفته نیست و هیچ کس در تمنّای ریسمان و بند، حریصان در دوزخ درون در حال سوختن و بی‌آوازان در رویای قتل نور و موسیقی، ققنوس به آهستگی در زیر خاکستران خویش پر و بال می‌جنباند، به آرایشی نو در تناسخ هزاره.


رأس ساعت صفر؛
آتش پارسی. 


حلمی | کتاب اخگران

۰

پنجشیر همان آرتساخ..

پنجشیر همان آرتساخ و آرتساخ همان پنجشیر. عشق همان آزادی و آزادی همان عشق. و عشق و آزادی همانا و همان شادمانی، و شادمانی همانا و همان در سترگیِ کوچک خویش به برکت و شکوه و آزادگی زیستن.
 
سخن همان سکوت و سکوت همان سخن، 
و هر که بر این روح دوتن چیره شود همانا و همان که ابلیس و تمام.
 
حلمی | کتاب اخگران
پنجشیر همان آرتساخ، عشق همان آزادی | کتاب اخگران | حلمی
۰

گمشده‌ی راه دور! حال بیا در حضور

گمشده‌ی راه دور! حال بیا در حضور
حال بیا در امان ای شده در صد عبور


ای نفس مرتعش، دست و دل کوه‌کش
ای فلک در تپش، حال بیا جورِ جور


کوچک بی‌جا زده! رو ز برم مرتده!
مذهبی ملحده! گم شو ز صحن ظهور


من خوش سودایی‌ام، بی‌غم پیدایی‌ام
بی‌خود بی‌جایی‌ام در تپش این سطور


دست به بالا برم، تخت به پایین کشم
ساعت تخمیری‌ام گفت مرا وقت سور


آمده‌ام بر زمین نی به خوش و نی به کین
بلکه عجم وا کنم از خَرِف و از قصور


حلمی بی سایه‌ام، این ره و این آیه‌ام
مذهب من جام می، مصحف من صوت و نور

گمشده‌ی راه دور! حال بیا در حضور | غزلیات حلمی

۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان