تقدیر آسه رفتن شیرینی وصال است
آنجا که عشق آید بیهودگی محال است
چون عقل سایهپرداز از خویش وارهانی
پرواز، رسم روح و آرایش خیال است
وصلی نکو به سر شد، وصلی نکوتر آمد
از خیر و شر چو رستی هر وصل خود کمال است
سامان دیده یار است، بی یار دیده تار است
بی یار عالمی را شوریدگی چه حال است؟
یک شب که مست بودی از کوی ما گذر کن
شاید که قرعه افتد پیمانهای که قال است
تقدیر خویشتن کن مستی و بیهشی را
کژ میرو پیچوتابان کاین راه اشتعال است
حلمی خطابه بس کن، کو مست چون تو هشیار؟
شرح و بیان ساقی خارج از این مقال است