سرای حلمی

رمزی و کلیدی به در و منزل ماست _*_‌ بر هر که بخواند این خط راز، سلام

راهِ تو از فرقِ سرم..

هم چهره‌ی سبحان تویی، هم جلو‌ه‌ی قهّار تو
قهرِ تو را بوسیده‌ام ای مهرِ مردمخوار تو


نی مذهبی سوی تو شد، نی عالِم از موی تو شد
عاشق تو را فهمید و بس ای عشق را بیدار تو


نی صوفی و نی فلسفی، نی چرخ‌چرخانِ دفی
نی ثابتی نی منتفی ای حضرت دوّار تو


راهِ تو از فرقِ سرم تا آسمان‌ها فاش شد
تاجِ تو چون کنکاش شد، دیدار تو دیدار تو


از باختر من باختم، مشرق‌زمین را تاختم
هم سوختم هم ساختم، از کارِ من در کار تو


زیباست این دل داشتن، این کاشتن برداشتن
این شیوه‌ی افراشتن از معبدِ زنّار تو 


با ما شفاعت کار نیست، جز درد ما را شار نیست
در خلوتیم و جمع را کاریم و هم همکار تو


حلمی به سوی ماه کن این مردم بدخواب را
همراه کن بی‌تاب را ای حاملِ اسرار تو

راهِ تو از فرقِ سرم تا آسمان‌ها فاش شد | غزل حلمی
۰

پرده‌ها را بکش!

Created from Light: Paintings by Zarina Situmorang
واگذار کن و گوش‌به‌زنگ باش! 
بیدار باش و ببین! 
در رویاها به سایه‌های خویش نظر افکن!
ردّپای خویش در تاریخ پیدا کن و به دنبال خویش راه بیفت! 

راه ساده است. 
کلمات ساده‌اند. 
بایست دید، بایست شنید. 
آنکه می‌بیند و می‌شنود در راه است.

اتاق نورانی، تاریک است. 
پرده‌ها را بکش!
در تاریکی روشنایی‌ست.


حلمی * کتاب روشنا


۰

هر چه به‌جز عشق پشیمانی است

هر چه به‌جز عشق پشیمانی است
هر طلبی جز تو به ویرانی است
نامِ تو از فرقِ فلک ریخته‌ست
آه از این ره که به پیشانی است


حلمی

هر چه به‌جز غشق پیشمانی است | رباعیات حلمی
۰

در روح بیا..

ره پُرشرر و طرزِ فلک خشمین است
انسان، شبحی ز کینه زهرآگین است
برخیز از این گُدار بی‌آیینه
در روح بیا که راهِ آخر این است

حلمی

در روح بیا .. | رباعیات حلمی
۰

در بیکرانه

اینجا هیچ. اینجا خلاء. اینجا سکوتی که هیچ نمی‌دانی از کدام سو می‌وزد. اینجا نه بیرون و نه درون. در اینجا ما تنها، هستیم، و من تو را به آرامی، به اینجا، به سوی خویش فرا می‌خوانم. 

صبر کن‌ یار دیرینه، ما به آرامی در بیکرانه به سوی هم گام بر می‌داریم، و در آن لحظه که من تو را بازیابم و تو جان کهن مرا ماورای اعصار و یادها و خاطره‌ها به جا آوری، سفر حقیقی آغاز خواهد شد. آیا آماده‌ای؟ 

من مهرم، کینه‌ام، خشمم، فریادم. جوشش آب‌های طغیانی‌ام و آرامش اقیانوس‌های کبیرم. آفتابم، آذرم، سپیدی سحرگان بی‌نظیرم، و شبم، چنان چون فرو می‌افتد پرده و آنگاه چون فرا می‌خیزد، آزادی در خویش ماندگان اسیرم. 

هنوز هیچ‌کس را نیافته‌ام به بزرگی راز خویش، و هنوز راز دل خویش با هیچ‌کس بازگو نکرده‌ام.

ما به آرامی در بیکرانه به سوی هم گام برمی‌داریم.
لحظه‌ی دیدار نزدیک است. 

حلمی * کتاب شاهزاده

در بیکرانه | کتاب شاهزاده * حلمی
۰

آتشم، شعله‌تاز می‌گویم

آتشم، شعله‌تاز می‌گویم
خاصه جان‌فراز می‌گویم

این‌ لبان شبانه می‌جنبند
این‌چنین که راز می‌گویم

تو مگر شبانه دریابی
‌‌آنچه را به ساز می‌گویم

بشنو گر به خواب درماندی
چامه‌ای که باز می‌گویم

آتشی ز نوست پرواکُش
گرچه گه به ناز می‌گویم

تو بخوان سرود کوه‌آسا
حلمی‌ام، در گداز می‌گویم

آتشم، شعله‌تاز می‌گویم | غزلیات حلمی

۰

متفرّق‌شده از خویشم..

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی
در دلم نیم‌شبی باز عیان بنشینی 


مشق خم‌کردن جان دادی و سی سال گذشت
حال خوش باش که در قوس کمان بنشینی


بنده‌ی عشق کجا حجره‌ی زهّاد گرفت
گفت بهتر که به بازار و دکان بنشینی


گفتی و نیست مرا با دگران الفت حرف
اگرم حرف تو باشد به زمان بنشینی


متفرّق‌شده از خویشم و پیدایم نیست
تا بیایی به سر منبر جان بنشینی


گفتگوهای من و عشق به هر گوش رسید
بخت، این بود که در گوش جهان بنشینی


حلمیا سهم تو از کون و مکان هیچکسی‌ست
تا که بر سینه‌کش هیچکسان بنشینی

ای میان‌رفته بیا تا به میان بنشینی | غزلیات حلمی
کتاب صد غزل
۰

چه بدانی از چه گویم..

چه ترنّمی صدایی، چه جهان آشنایی
چه عروج بی‌نظیری، چه شبی چه ماجرایی


چه عجب که وصل گشتم به ستیغ بی‌نهایت
عجب این صعود نادر، عجب این دم رهایی


عجب این خروش خاموش که دلم ز سینه برکند
عجب این خدای بی‌نام که نشسته بی هوایی


چه بدانی از چه گویم، دل خون‌چشیده داند
که پسِ هزار قرنی برسد به سرسرایی


دل من مبارکت باد که تو بس ز خویش رستی
تو بسی ز خویش جستی که رسی چنین فضایی


تو برون از این جهانی،‌ تو برون از آن جهانی
تو ورای لامکانی، دل من بگو کجایی


چه شهامتی چه وصلی، چه سعادتی خدایا
عجبا هزار قلّه همه سو به زیر پایی 


به درون معبد عشق که جز آن ستاره‌ها نیست
چه خوش این ستاره گشتن به شریعت همایی


چه خوش این بهار گشتن به کلام منجی عصر
که غیاب عشق دیدیم و کنون حضور غایی


برو حلمی عاشقی کن که قیام روح کردی
بدرخش و روشنی بخش به طریقت خدایی

۰

فارغ از رنج تفاخر زیستن

فارغ از رنج تفاخر زیستن
یک دمی بیرون ز آخور زیستن
کار انسان نیست این، این نیست هیچ
تا که در چرخ تواتر زیستن


یک دمی بیرون ز چرخ هشت و چار
چون روی بینی که این‌ها نیست کار
عالم و آدم چه باشد نزد حق؟
آدمی چون گرد و عالم چون غبار


مرکز خویشی و خویش از تو پَران
خویش را یابی نهایت عمقِ جان
چون ز خود بیرون روی پیدا شوی
تا شوی مفهومِ فهمِ عاشقان


گشته‌ام دور فلک را هفت بار
نیست دل را در جهان جز هفت کار
عشقِ بی‌شرط و چو بشمارم دگر
یار یار و یار یار و یار یار


روزنی در هستی تاریک جو
در نهان آن معبر باریک جو
نیمه‌شب برخیز از آن راه پاک
چهره‌ی جانان به جان نیک جو


در جهان گشتیم و ای جان هیچ بود
کوه و دشت و باغ و بستان هیچ بود
هم فلک در چرخ دوران هیچ بود
هم زمین با فخر انسان هیچ بود


بر سرِ تاریک و روشن خاستن
یک شبی بر فرق این من خاستن
گفت: با ما می‌کنی عزم عدم؟ 
آنِ دیگر چون تهمتن خاستن!


حلمی


۰

سرخوش و شادمانه..

سرخوش و شادمانه بودم دیروز، چون می‌دانستم فردایی هست. سرخوش و شادمانه‌ام‌ امروز، چون می‌دانم فردایی نیست و در این لحظه تا ابد بر‌ خاک و خاکستران دیروز خواهم رقصید. حتّی حالی نیست، تنها رنجی‌ست بی‌کرانه که در آن خواهم سوخت و خویشتن خدایگونه‌ی خویش را خواهم آموخت. 


آنچه در من آغازیده، در من به سرانجام خواهد شد. کشتی منم، لنگر من و لنگرگاه من. طوفان منم و آب‌های بی‌کرانه‌ی موّاج، و آرام منم انگاه که آرامی نیست. فراز منم و فرود منم بر صخره‌های نخراشیده‌ی زمین، در این لحظه که حتّی انسانی نیست. 


کلمات‌ در بی‌کرانه می‌جوشیدند و بی‌یاور بودند.
بر زمین خشکیده چشم گشودم. بانگ برآوردم: آن یار و یاور جوشیدگانِ بی‌کرانه منم.


حلمی * کتاب شاهزاده

سرخوش و شادمانه.. | کتاب شاهزاده | حلمی

۰

نپرسی، درخواهی یافت.

نپرسی، درخواهی یاقت | کتاب شاهزاده | حلمی

رنج‌های مدام، عزیمت‌های مدام.
شادمانی‌های کوتاه، امّا ابدی.


بپرسی، خواهی دانست.
نپرسی، درخواهی یافت.


کلمات قاصرند از عظمت خویش. جهان از بزرگی خویش در حیرت است. خداوند از آنچه هست لام تا کام بی‌سخن است. پس ما را به سخن کشیده است.


بدانی، گم خواهی شد. 
بخوانی، رسیده‌‎ای.


حلمی * کتاب شاهزاده

بخوانی، رسیده‌ای | حلمی | کتاب شاهزاده
حمایت در صورت تمایل.

۰

عشق، بازی نیست..

عشق رزمی‌ست، و عاشقی همه فنون رزمندگی. سکون ناآرام شنیده‌ای؟ عشق، خروش سکوت است به گوش‌هایی که گشوده‌اند، به قلب‌هایی که پاره‌پاره‌اند، و به چشم‌هایی که اگرچه فروبسته می‌شوند امّا دمی نمی‌خوابند.

عشق اگرچه به یکباره رخ می‌دهد، امّا به یکباره نیست. چون شعله‌ای‌ست آرام‌سوز، چون نسیمی‌ست که در بطن خود بذرهای طوفان می‌پرورد و بر جان‌های آماده می‌پاشد.

عشق، شعر نیست که از بر کنی، و اگر شعر است شعر آگاهی‌ست. عشق، بازی نیست که تماشا کنی، و اگر بازی‌ست بازی مرگ و زندگی‌ست. عشق، کتاب نیست که بخوانی، و اگر کتاب است کتاب مبارزات است.


حلمی * کتاب روح
فصلِ مبارزات

عشق رزمی‌ست | کتاب روح | حلمی
۰
وبلاگ رسمی سید نوید حلمی،
انتشار مطالب با ذکر نام و منبع آزاد می‌باشد.

بیاریدش، ز ایمانش مپرسید
کشانیدش، ز دامانش مپرسید
به پنهانش منم در هر شب و روز
رسانیدش، ز پنهانش مپرسید

من اینجایم باز،
با ملکوتی که از انگشتانم می‌چکد.
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان