جان به لب آورده ای، دست مریزاد دل
تاب و توان برده ای، خانه ات آباد دل
هر چه بری مرحبا، هر چه کنی آفرین
طاقت ما دید حقّ تا که به ما داد دل
حلمی
جان به لب آورده ای، دست مریزاد دل
تاب و توان برده ای، خانه ات آباد دل
هر چه بری مرحبا، هر چه کنی آفرین
طاقت ما دید حقّ تا که به ما داد دل
حلمی
پیش از آزادی، طوفانی سهمگین
و پیش از طوفانی سهمگین
آرامشی کذایی ست
چنانچه پیش از یقین، شکّ
و پیش از شکّ
ایمانی دروغین است.
در سرم شوق طوفانهاست و در دلم طغیان هزار اقیانوس.
آرام آرام اجتماعی را که دیرزمانی ست از خود رانده ام به خود فرا می خوانم. آهسته آهسته زمان حجاب افکندنها و سر به باد دادنهاست. زمانه ی آزادی ست، لیک پیش از آن زمانه ی لرزه ها و رعدهاست.
آستین می تکانم و پا می کوبم.
چرا که زمانه ی خنده ها،
لیک پیش از آن زمانه ی آهها و دردهاست.
حلمی | کتاب لامکان
هر چه هم گفته شود هر زمان، باری هر بار می آیم کلامی بجویم که قدر سپاس مرا به دوستانم بازگو کند نمی یابم، نمی توانم. هر کجا که باشید، هر که اید، ندیده و نشناخته، همین کافی ست که بگویم دوستتان دارم.
عشق، بودن ماست در این لحظه. عشق میراث خداست بر زمین، نه از این رو که زمین را آباد کند. نه از این رو که کابوس ها را پایان بخشد و جنگ ها را تمام کند. وگرنه این همان بهشتی می شد که نخست روح در آن جا بی زحمتی می آسود و تن پرورانه در خدمت خویش بود. عشق هست از این رو که قلب ها را بگشاید. قلب که گشوده شد می بیند که خانه اینجا نیست. قلب که گشوده شد حقّ را در هر خراب آبادی می بیند و از جامش می نوشد. آن گاه می بیند که این خرابه، آباد است.
روح باید بداند که بر زمین هیچ چیز ناحقّ نیست. نه بر زمین و نه هیچ جای دیگر. هیچ چیز حتی ذرّه ای، ذرّه ای ناعادلانه نیست. هر که به پیمان خود است. حتّی گیاهی که به شکم چارپایی فرو می شود و آن چارپایی که به مسلخ می برند که به شکم آدمی فرو شود. هر کدام بر سر پیمان خویشند. این وقف های بزرگ را هر کدام برای شکوفایی خویش از پیش پذیرفته اند.
بی احترامی بزرگی ست به قانون معنوی حیات اگر که تصوّر کنیم چیزی خطا رخ می دهد. همه چیز همان گونه است که باید باشد. وگرنه نبود. عشق چون حکمی نادیده در پس هر اراده ای جاری ست. تو عاشقانه ببین و همه چیز را همین گونه که هست بپذیر. آن گاه تغییر آغاز خواهد شد.
حلمی | کتاب روح