خانهی دل رونقش از سوختن
جان به سر شعلهی حق دوختن
کلبهی آباد به از کاخ زار
دیر خرابات به از ملک تار
پرچم عشق تو به دل داشتم
جرأت حق کردم و افراشتم
خامشی و مستی و دلدادگی
چیست به از پیرهن سادگی
بار سفر بستم و راهی شدم
از ره درویش به شاهی شدم
آن ره باریک که طاق دل است
خلوت پنهان و اجاق دل است
گفتمش ای جان تو نوایت خوش است
ملک تو و حال و هوایت خوش است
مرحمتی باد که ساکنرُوان
خانه کنند این ره بیخانمان
محفل ما باد به کویی نشاند
تشنگی جان به سبویی نشاند
سفرهی ما نان و پنیر و شراب
چیست به از این سفر مستطاب
بر در این خانه به جان کوفتن
پاسخش این است غمان روفتن
دستکشاناند رفیقان ز جان
بزم شعف، کوی خدا، ملک آن
آن که تجلّی و خود هستی است
جام و می و ساقی و سرمستی است
خانهی دل برکتش از نام یار
چیست به از نام دلارام یار
حلمی