باید به پرده رفتن، جام خطر کشیدن
از جامهها گسستن، بی جامه پر کشیدن
باید به جنگ منها با عقل در فتادن
بر کلّ هستی خویش خطّ حذر کشیدن
کشور به کشور از خود باید برون نشستن
تاریخ خویشتن را از خود به در کشیدن
این گونه رنج بردن مر رخصت شفا نیست
باید که هیکل درد هر شب به بر کشیدن
گر راحتی بخواهی زین چارمیخ وحشت
باید بسان آتش بی خویش سر کشیدن
جام خدا چو خواهی شب تا به شب چو حلمی
بار همه جهانها باید چو خر کشیدن
این راه ز هیچ قد کشیدهست آنی
تو کشتی هیچگشتگان میرانی
عطری که ز تلخِ روزگاران خیزد
شیرینِ دوباره میپزد پنهانی
خاموش نشستهام که تن گر گیرد
از آتش خود برون کشم روحانی
لببسته ز آسمان سخن میگویم
بر روی زمین سست بیایمانی
زاهد که به باد کبر دی میخندید
امروز وی و مساحت ویرانی
هر کلّهی شر به خاک باید گردد
در ساحت ماه کامل یزدانی
خیری که ورای خیر مفلوکان است
تقریر کند فرشتهی آبانی
افتاد چو کوه و کس صدایش نشنید
آن تپّه که شانه میکشید عصیانی
آن نور و صدا که آب و نان روح است
حلمی بنمود در چه ظلمانی
حرمت حرف نگه دار
خمش باش ای دوست
باد و اوضاع خزان است
بهش باش ای دوست
ما را به غم هزاره بتوان دیدن
در ظلمت شب ستاره بتوان دیدن
گر رحمت عاشقان به جایی گیرد
آن آینه را دوباره بتوان دیدن
آن سایه که دیدهای ز من هیچ نبود
این نور به انتحاره بتوان دیدن
آن شعلهی جان من تو را آتش زد
آخر تو مرا چه کاره بتوان دیدن
آهنگ تو را شنیده بودم پنهان
آن صورت خوش هماره بتوان دیدن
معنای من از چنان توئی پنهان نیست
بادا که ورای استعاره بتوان دیدن
حلمی به تو مستی طریقت بخشید
پیمانه به یک اشاره بتوان دیدن
موسیقی: Henry Purcell - The Indian Queen
با مردم پندارخوی گه این کنم گه آن کنم
گه سوی مسجد پر زنم، گه سوی تاکستان کنم
گه نوش گیرم از ملک زان ساغر پندارکُش
گه قسمت از جام ازل با مردم نادان کنم
زان پردههای نقشنقش هم بگذرم دیوانهوار
آن دگر اسرار را از خویش و تن پنهان کنم
در خویش بنشینم دمی در بارگاه روشنی
جام خموشی برکشم تا خویش را پرّان کنم
صد قصّه گویم زان دم رخشان همه افلاک را
صد کهکشان گریان کنم، صد کهکشان خندان کنم
مِیبانگ جانان بر زنم سوی همه پندارها
زان ریشهی افروخته اندیشهها عریان کنم
نامت برم تا عشق را افسانهها یاد آورم
از نام زرّینت دلا هم عشق را رقصان کنم
ساقی کجا آن بادهات تا گوش پنهان وا کند
زان موسقی پردهسوز هر خانهای ویران کنم
سوی تو گیرم نازناز بتهای دیرین بشکنم
عشق است نامم حلمیا آیم تو را بریان کنم
موسیقی: Lisa Gerrard - Adrift
گرچه یاران باوفا باشند تنهایی خوش است
خلوت خاموش من با یار رویایی خوش است
گرد افلاکی چو بر دوش من و تو ریخته
بینیاز از خلق دون این طرز آقایی خوش است
با شریکان نهان بنشسته در بغداد روح
با تو تا دارالسّلام این رقص شیدایی خوش است
عشق را تا نام بردم جنگها آغاز شد
گه مسلمانی به راهش گاه ترسایی خوش است
دیدمش صبح عدم تقدیر آدم مینوشت
چون رسیدم گفت از تو بادهپیمایی خوش است
کفر را بالاتر از ایمان مفتی رتبه است
تا ندیدی اولیا معشوق هرجایی خوش است
حلمیا کس دانهی معنی نمیچیند، خموش!
حالیا بی هیچ گفتاری همآوایی خوش است
موسیقی: Bruno Ferrara - Amore Mio
دوش در آن مردم راحتزده
مصدر جمعیّت عادتزده
روح به جان آمد و فریاد زد:
مُردم از این جمع عبارتزده
خسته از آن انجمن منپرست
خورده و خاموش و جماعتزده
بر شدم از دام فلک پرکشان
زان همه خواران حماقتزده
ننگ بر این من که مرا تن کشد
در فلک تنگ حجامتزده
سوی خدا میروم و در خدام
تا که چه فهمد تن غارتزده
من نه چو وعّاظ برم در میان
حرف خداوند تجارتزده
حلمی افسانهام و فارغم
از دد و دیوان اشارتزده
نان ابلیس خوری آب طهارت چه کشی؟
آه و افسوس ز انبان خباثت چه کشی؟
بنده درویشم و از توبه به صد مرتبه دور
تو که شاهی سر سجّاده به حاجت چه کشی؟
سبزهی بخت من از روز ازل گلگون است
قامت سبز فلک را به اسارت چه کشی؟
خوشم آن روز که از یاد بری نام مرا
قلم خبط و خطا سوی نهایت چه کشی؟
همه بر باد رود قصّه و افسانهی ما
شب و روز من تنها به حکایت چه کشی؟
طلب عشق نکردیم و چه عشقیست کنون
ناز پیمانه ز محراب عبادت چه کشی؟
ناز معشوق کشید این دل و بیهوده نکرد
ناز حکّام ظلام و شه غارت چه کشی؟
حلمی از شعر تو ابلیس به معراج رود
پس بر این نقد گران آه ندامت چه کشی؟
فتنهاندیشان به عالم منترند
این جماعت هر دو روشان یک خرند
بیهنر، بیکار و در اتلاف عشق
یکنفس در عوعو و در عرعرند
گرچه سگ بالاتر از این ناکسان
گاو و خوکان جملگی زیشان سرند
لاجرم تمثیل شد همکار وصف
تا بدانی این ددان چون محشرند!
بندهی حرفاند و شاه وِروِرند
واعظ خیرند و در صحنه شرند
یک زمانی بیزمانی عاقبت
از سر خلقان چو مستی میپرند
باید این چرخ عبث دوری زند
تا تمام آید حروفی که برند
حلمی این مستی بیپایان خوش است
این خران هستند و روزی بگذرند
موسیقی: Parov Stelar - Catgroove
عجب شوخی تو ای افلاک گردون
یکی لیلا نهادی در دل خون
دو صد مجنون به گردش چرخ در چرخ
خوش این افسانهی لیلای مجنون
ای جان پاک چنگزن، شوریدهی نیرنگزن
این خوابها را هیچ کن، این شیشهها بر سنگ زن
بیرنگ ناب دلربا، ای تاب بیتابینما
ای سازهی ناسازها، زان رازها آهنگ زن
شد برملا اسرار ما، شد بر هوا هر کار ما
افسار ما شد دار ما، این نبض و این آونگ زن
قبض است جانها باز کن، خاموشیات آواز کن
بر خانهمان پرواز کن، در سینههامان چنگ زن
آن شعلهی حق بر کشان، بیبالها را پر کشان
بیراهها را در کشان، بیعشقها را زنگ زن
ای ماه در بازار شو، ای سینه در پیکار شو
ای دست حق از ناکجا بر کلّههای منگ زن
حلمی به طبل نور زد، بیخود بُد و پرشور زد
حالی تو ای شوخ خدا زان نغمههای شنگ زن