چون ذرّهی شادمانه گشتم
بر جان و جهان کمانه گشتم
مُلهم ز خودی ز خود پریده
از خویش بر آستانه گشتم
بیخویشتنی به حق رسیده
ساقیِ میِ مغانه گشتم
نی باده که روحِ جان کشیدم
مستانه به رزمخانه گشتم
در رزم سبوی بزم دیدم
بالا زدمش فسانه گشتم
آتش شدم و به خواب حلمی
تعبیرِ خوشِ شبانه گشتم
ندا ناگه بلند آمد: بنوشید!
به کار حق به کام دل بکوشید!
چو آذرروز شد در وقتِ هشیار
الا ای مردم پنهان بجوشید!
خفتهی واداده را رقصان کنم
کار جانان را بدانم، آن کنم
لشکری سویت بتازد از برون
از درون ترکانه را ویران کنم
خش بیفتد بر دل تنهاییات
آسمان را با زمین یکسان کنم
تو مگو با من که این بهتر از آن
این و آن هر دو به یک میزان کنم
شاهد بیسایه دوش از دل گذشت
دوش و شهد و سایه را پرّان کنم
تلخی حق بهتر از هر شکّری
آن چنان شیرین نه بر دندان کنم
گر صبوری هیچ را برنا نکرد
تو بگو حلمی ز حق برّان کنم
زین پارسی که گفتم از نو جهان جهان شد
ایران ز کنج ادوار بر اوج آسمان شد
جان سخن عزیز است، تا کی سوی غریبان؟
زین جانِ جانِ جانم صد جان به جانِ جان شد
رَستم ز خویش و خویشان گنج سخن بیابم
چون مرگ درکشیدم این خامه پردهخوان شد
حیف است چون نحیفان دربند غرب و شرقید
از غرب و شرق باید در خاور میان شد
من واصلی غریبم، دست شما بگیرم
باید ز خاک امروز آن سوی کهکشان شد
رمزیست بر زبانم با عاشقان بگویم
ای عاشقان کجایید؟ باد خدا وزان شد
حلمی سوی شما شد تا حرف جام گوید
چون حرف عشق بشنید هر چیز گفت آن شد
ای عاشق دردانه برخیز به میخانه
این سد بِشِکن در بر با عزم حریفانه
برخیز و نمان بر در، این وصل به چنگ آور
چون وصل تو را خواند بگشا ره جانانه
ما در این خانه مقیمان دلیم
پیش و پس را کشته در جان دلیم
نیست با ما نی زمان و نی مکان
سوی ما گردی؟ به پنهان دلیم
حرف با ما بی زبان در خویش زن
گوشهای روزگاران دلیم
کار ما را بی بدن در روح بین
در بدن هم از سواران دلیم
هم گمایم از خویش و هم از دوستان
مَهفروپوشیده یاران دلیم
اینِ عقل و دین به هر سو ریختهست
آن بجو ای جان که ما آنِ دلیم
گرچه با شاهی و ماهی شوکت است
برکت ما این که دربان دلیم
حلمی از این رازها با خویش گفت
تو شنیدی، گو ز خویشان دلیم